سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدهامّتان: علوم و معارف قرآن و حدیث

تفسیر آیه «اذ ابتلی»: امامت برتر است، یا نبوت

متنی که اینک ملاحظه می کنید، در زمینه نظریه مشهوری است که درباره آیه «اذ ابتلی» اظهار شده است، مبنی بر این که این آیه دلالت دارد که حضرت ابراهیم پس از گذراندن ابتلائاتی به مقام امامت رسید؛ لذا مقام امامت از مقام نبوت برتر است و منظور از امامت نیز هدایت تکوینی است.

من در نقد این نظر ضمن آوردن آیه مذکور و آیاتی از سیاقش، نکاتی در نقد آن عرض می کنم.

اما آیه مذکور و آیاتی از سیاق آن چنین است:

وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمینَ (124) وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهیمَ مُصَلًّى وَ عَهِدْنا إِلى إِبْراهیمَ وَ إِسْماعیلَ أَنْ طَهِّرا بَیْتِیَ لِلطَّائِفینَ وَ الْعاکِفینَ وَ الرُّکَّعِ السُّجُودِ (125) وَ إِذْ قالَ إِبْراهیمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ قالَ وَ مَنْ کَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلیلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلى عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصیرُ (126) وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ وَ إِسْماعیلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ (127) رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیمُ (128) رَبَّنا وَ ابْعَثْ فیهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِکَ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ یُزَکِّیهِمْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ (129)

آنچه به طور کلی در خور ذکر می دانم، این است که یک نظریه معتبر آن است که ادله اثباتی معتبری داشته باشد یا لااقل لوازم باطل و موارد نقض نداشته باشد. این در حالی است که نظریه مشهور هم ادله اثباتی معتبری ندارد و هم لوازم باطل و موارد نقضی دارد که بطلان آن را ثابت می کند که تفصیل این سخن در ادامه می آید.

نکاتی که در نقد این نظریه در خور ذکر می دانم،‌ از این قرار است:

1. عدم دلالت آیه بر برتری امام بر نبی

متنی حجیت و قابل استناد دارد که در معنای خود صریح باشد؛ اما اگر مجمل باشد و بتوان احتمالات مختلفی درباره آن داد، حجیت و سندیت برای استدلال بر آن ندارد. این آیه ای که مشهور با تکیه بر آن بر برتری مقام امام بر نبی استدلال نمودند، مجمل است. در این آیه نه تنها تصریح نشده است که مقام امام بر مقام نبی برتر است؛ بلکه هیچ تصریحی ندارد که حضرت ابراهیم قبل از ابتلائات امام نبوده و بعد از ابتلائات امام شده است.

توضیح مطلب این که:

اولاً، لفظ «اذ» فقط بر زمان دلالت دارد؛ یعنی آن زمانی را به خاطر بیاور که خداوند حضرت ابراهیم را به ابتلائاتی مبتلا کرد. به این ترتیب، آیه «اذ ابتلی» زمان انتصاب حضرت ابراهیم به امامت را گزارش می کند و بس و هیچ پیش شرطی را برای رسیدن او به مقام امامت بیان نمی کند. باید توجه داشت که لفظ «اذ» با لفظ «اذا» که جزو ادات شرط است، فرق می کند. در «اذا» علاوه بر معنای زمان، معنای شرط نیز نهفته است. برای مثال در آیه «فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَن‏» (فجر، 15) گفته شود که هرگاه خدا انسان را مبتلا کند و نعمتی به او بدهد، می گوید، خدا مرا گرامی داشته است و مفهوم مخالفش این است که هرگاه خدا انسان را در تنگنا قرار دهد، می گوید، به من اهانت کرده است؛ چنان که در آیه بعدش آمده است:‌ «وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهانَنِ» (فجر، 16).

اگر در آیه ای آمده بود که هرگاه خدا بخواهد کسی را به مقام امامت برساند، او را به ابتلائاتی مبتلا می کند، می توانستیم از این استفاده کنیم که شرط رسیدن به مقام امامت پشت سر گذاردن ابتلائات الهی است؛ اما عبارت آیه چنین نیست.

یا اگر در آیه ای چنین آمده بود که هرگاه خدا بخواهد پیامبری را به مقام امامت برساند، او به ابتلائاتی مبتلا می کند، می توان از آن استفاده کرد که مقام امامت از مقام نبوت برتر است؛ اما چنین آیه ای در قرآن وجود ندارد.

ثانیاً، لفظ «الناس» در آیه هرگز دلالت ندارد که خداوند حضرت ابراهیم را بر تمام انسان ها امام قرار داده است. این لفظ لزوماً بر همه مردم دلالت ندارد؛ چنان که در جای دیگر قرآن آمده است:‌ «الَّذینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إیماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» (آل عمران، 173).

در این آیه مراد از «الناس» نخست، گروهی از مردم اند و مقصود از «الناس» دومی، گروهی دیگرند؛ زیرا در آیه گفته شده است که یک گروه گفتند که فلان گروه برای جنگ با شما گرد آمده اند.

بنابراین از صرف لفظ «الناس» نمی توان نوع و جنس مردم را استفاده کرد و اظهار داشت که مراد از آن همه مردم در هر عصر و مصر اند. به این ترتیب، به صرف لفظ «الناس» در آیه نمی توان گفت که خداوند حضرت ابراهیم را امام تمام انسان ها قرار داده است.

به علاوه عملاً، هر امامی فقط برای مردمی که در عصر و مصر خودش زندگی می کند، امام است؛‌ نه این که برای تمام مردم در هر عصر و مصر امام باشد.

حاصل بحث این که مراد از «الناس» در آیه گروه خاصی از مردمی هستند که حضرت ابراهیم در زمان خطاب الهی در میان آنان زندگی می کرد. بررسی سیاق آیه نشان می دهد که این مردم عبارت از مردم مکه در زمان حضرت ابراهیم بوده است. شواهد این معنا این است که در سیاق آیه،

از یک سو، سخن از جعل البیت یعنی خانه کعبه محلی برای اجتماع و امنیت مردم است: «وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً» (بقره، 125)

و از سوی دیگر، سخن از دعای حضرت ابراهیم برای مردم مکه است که شهر مکه را برایشان امن قرار دهد و رزق آنان برقرار باشد: وَ إِذْ قالَ إِبْراهیمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ (بقره، 126)

و از دیگر سو، تقاضای حضرت ابراهیم برای مردم مکه است که از خداوند خواسته است، در میانشان پیغمبری را برانگیزد: رَبَّنا وَ ابْعَثْ فیهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ (بقره، 129)

به این ترتیب مشخص می شود که آیه «اذ ابتلی» حاکی است که خداوند حضرت ابراهیم را امام مردم مکه در زمان خودش قرار داده است. آورده اند، حضرت ابراهیم، حدود صد سال در فاصله سال 2000 تا 1990 قبل از میلاد عمر کرد (بی آزار، ص56). البته در تورات آمده است که او 175 سال عمر کرد (پیدایش 25: 7). حضرت ابراهیم پیامبر یک قوم نبوده است؛ بلکه به میان اقوام مختلف رفته و آنان را به توحید دعوت کرده و پیروانی داشته است. او در شهر اور نزدیک شهر فاو عراق امروزی و بابل باستان به پیامبری مبعوث شد (بی آزار، ص53). مردم در روزگار و سرزمین وی ستارگان را می پرستیدند (همان، 55) و آیات 75-80 سوره انعام در گزارش این دوران است.

مردم بابل، به ازای ستارگان بت هایی را نیز ساخته و معبدی برای آنها قرار داده بودند و آنها را می پرستیدند و آیات 51-70 سوره انبیاء و آیات 41-50 سوره مریم و آیات 69-89 سوره شعراء در گزارش این موضوع است.

بعد از آن که حضرت ابراهیم نتوانست قومش را هدایت کند و او را به قصد سوزاندن به آتش افکندند، به همراه حضرت لوط، از سرزمین خود به جانب فلسطین کنونی مهاجرات کرد و ادامه آیات مذکور از سوره انبیاء در گزارش همین واقعه است:

وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً إِلَى الْأَرْضِ الَّتی‏ بارَکْنا فیها لِلْعالَمینَ (71) وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ کُلاًّ جَعَلْنا صالِحینَ (72) وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إیتاءَ الزَّکاةِ وَ کانُوا لَنا عابِدینَ (73)

آیه اخیر تصریح دارد که حضرت ابراهیم قبل از آن که حتی به منطقه فلسطین کنونی و بعد هم به منطقه مکه بیاید، «امام» بوده است. نیز همین آیه تصریح دارد که امامت او تشریعی بوده است؛ نه تکوینی؛ زیرا از هدایت بر اساس وحی مبنی بر فعل خیرات و اقامه صلاة و ایتاء زکات و عبادت، حکایت دارد.

حضرت ابراهیم حضرت لوط را برای هدایت مردم سرزمین اردن می گذارد و خود به سرزمین حبرون (الخلیل) در فلسطین می رود. آیات 69-83 از سوره هود و آیات 50-77 از سوره حجر و آیات 16-35 سوره عنکبوت و آیات 27-34 سوره ذاریات در همین زمینه است.

این آیات نشان می دهد، حضرت لوط سال های درازی را در میان سرزمین اردن بوده است تا آنجا که دخترانی از او حاصل شده و حضرت ابراهیم هم بشارت حضرت اسحاق به او داده شد. 

حضرت ابراهیم در همین واپسین سال های عمرش به مکه آمده است. آیات ذیل از سوره ابراهیم در گزارش این دوره است:

وَ إِذْ قالَ إِبْراهیمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنی‏ وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ (35) رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ کَثیراً مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنی‏ فَإِنَّهُ مِنِّی وَ مَنْ عَصانی‏ فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحیمٌ (36) رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتی‏ بِوادٍ غَیْرِ ذی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقیمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوی إِلَیْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ (37) رَبَّنا إِنَّکَ تَعْلَمُ ما نُخْفی‏ وَ ما نُعْلِنُ وَ ما یَخْفى‏ عَلَى اللَّهِ مِنْ شَیْ‏ءٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ (38) الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذی وَهَبَ لی‏ عَلَى الْکِبَرِ إِسْماعیلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّی لَسَمیعُ الدُّعاءِ (39) رَبِّ اجْعَلْنی‏ مُقیمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّیَّتی‏ رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ (40) رَبَّنَا اغْفِرْ لی‏ وَ لِوالِدَیَّ وَ لِلْمُؤْمِنینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسابُ (41)

این آیات نشان می دهد که حضرت اسماعیل هم در کبر سن به حضرت ابراهیم داده شده است. از نظر تورات حضرت ابراهیم 86 ساله بود که اسماعیل تولد یافت (بی آزار، 133) و نیز این آیات نشان می دهد که مراد از «الناس» (ابراهیم، 37) که حضرت ابراهیم برایشان دعا کرده که خداوند رزقشان را برساند، مردم مکه بودند. همین مضمون در سیاق آیه «اذ ابتلی» هم مشاهده شد (نک: بقره، 126). حضرت ابراهیم وقتی هاجر و فرزندش اسماعیل را در مکه نهاد و چشمه زمزم به برکت وجود ایشان در مکه پدیدار گردید، قبیله جرهم به آنان ملحق شد و جمعیت قابل توجهی را در این شهر فراهم آورد؛ لذا ایجاب کرد که کسی امامت این جمعیت را بر عهده بگیرد که حضرت ابراهیم از سوی خدا به امامت آنان منصوب شد. حضرت ابراهیم نیز خانه کعبه را در این شهر بر پا کرد تا معبدی برای آنان باشد و در آن خدای یکتا را بپرستند. بعد از او هم حضرت اسماعیل رسالت پدر را پی گرفت.

به این ترتیب باید گفت، مفاد آیه «اذ ابتلی» این است که ای ابراهیم، تو پیش تر امام جای دیگری بودی، اما اکنون که به یمن سکنی گزیدن فرزندانت در مکه مردمی در اینجا فراهم آمده اند، تو را امام این مردم قرار دادیم. حاصل این که منظور این نبوده است که او پیش از این امام نبوده است؛ بلکه امام بوده، منتها امام سرزمین های دیگری بوده است.  

2. لوازم باطل و موارد نقض نظریه

این که ادعا شود، آیه «اذ ابتلی» دلالت دارد که حضرت ابراهیم پس از گذراندن ابتلائاتی به مقام امامت رسید و پس مقام امامت از مقام نبوت برتر است و منظور از امامت را نیز هدایت تکوینی بدانیم، لوازم باطلی دارد.

اولین لازمه اش این است که تا قبل از حضرت ابراهیم هدایت تکوینی وجود نداشته است؛ چون یا باید گفت، هدایت تکوینی بر عهده خود حضرت ابراهیم بوده است که ادعا می شود، هدایت تکوینی نداشته است و یا باید گفت، شاگرد او حضرت لوط هدایت تکوینی داشته است که بعید است، صاحب نظریه به لازمه متلزم باشد.

دومین لازمه اش، این است که هیچ کسی قبل از ابتلاء به ابتلائات الهی از مقام امامت برخوردار نباشد. این در حالی است که ما مدعی هستیم، برخی از امامان شیعه مثل حضرت امام جواد و حضرت قائم در صغر سن به مقام امامت رسیدند و هیچ یک از این ابتلائات را نیز نداشتند.

سومین لازمه اش این است که لفظ «امام» در قرآن هرگز بر افراد کافر و فاسق اطلاق نشده باشد. این در حالی است که مشرکان مکه «امام» خوانده شده اند؛ چنان که آمده است:

وَ إِنْ نَکَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فی‏ دینِکُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُون (توبه، 12)‏

نیز فرعونیان «امام» نامیده شده اند؛ چنان که در سوره قصص آمده است:

وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْری فَأَوْقِدْ لی‏ یا هامانُ عَلَى الطِّینِ فَاجْعَلْ لی‏ صَرْحاً لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلى‏ إِلهِ مُوسى‏ وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ مِنَ الْکاذِبینَ (38) وَ اسْتَکْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَیْنا لا یُرْجَعُونَ (39) فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِی الْیَمِّ فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الظَّالِمینَ (40) وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ لا یُنْصَرُونَ (41)

این آیات نشان می دهد که لفظ «امام» لفظی خنثی است؛ لذا هم بر کسی که به امر الهی هدایت می کنند، اطلاق شده است و هم بر کسانی به آتش جهنم دعوت می کنند، اطلاق گردیده است.

چهارمین لازمه اش این است که سیاق آیاتی که در آنها لفظ «امام» به کار رفته بر هدایت تشریعی دلالت نداشته باشد؛ بلکه بر هدایت تکوینی دلالت داشته باشد؛ حال آن که چنین نیست. در سوره سجده آمده است:

وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ فَلا تَکُنْ فی‏ مِرْیَةٍ مِنْ لِقائِهِ وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنی‏ إِسْرائیلَ (23) وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ کانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ (24)

آیه اخیر دلالت دارد که برخی از بنی اسرائیل را خداوند امام قرار داده است و در سیاق این آیه هیچ دلالتی وجود ندارد که معنای امامت به معنای هدایت تکوینی بوده باشد؛ بلکه به عکس ظاهر آن بر هدایت تشریعی دلالت دارد. چنان که آمد، عبارت « أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا » در سوره انبیاء نیز تکرار شده و چنین آمده است:

وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إیتاءَ الزَّکاةِ وَ کانُوا لَنا عابِدین‏ (أنبیاء، 73)

همان طور که ملاحظه می شود، در سیاق این آیه سخن از فعل خیرات و اقامه صلاة و ایتاء زکات و عبادت است که همگی اموری تشریعی اند.

3. نتیجه

حاصل بحث این است که مراد از امامت در آیه «اذ ابتلی» چیزی متفاوت از نبوت نیست و وظیفه هر پیامبری امامت است. امامت یعنی رهبری و هدایت مردم و دعوت آنان به فعل خیر و اقامه صلاة و ایتاء زکات و عبادت خدا. ابتلائاتی که حضرت ابراهیم داشتند، هرگز پیش شرط رسیدن به مقام امامت نبوده است. حضرت ابراهیم از همان آغاز نبوتش امام هم بوده است. خداوند حضرت ابراهیم را نخست در موطنش شهر اور و سپس در شهر حبرون (الخیل) و در پایان در مکه امام مردم آن دیارها قرار داده است. به این ترتیب مراد آیه «اذ ابتلی» این است که ما تو را ای ابراهیم امام مردم مکه قرار دادیم؛ در حالی که پیش تر امام جای دیگری بودی.

نیز باید توجه داشت، این نکته که در آیه «اذ ابتلی» آمده بود که حضرت ابراهیم خواسته بود، امامت به ذریه اش داده شود، منظور همان نبوت بوده است. شاهد آن این که در سوره انبیاء آمده است که خداوند فرمود، ما ابراهیم و ذریه اش را «ائمه» قرار دادیم:

قُلْنا یا نارُ کُونی بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهیمَ (69) وَ أَرادُوا بِهِ کَیْداً فَجَعَلْناهُمُ اْلأَخْسَرینَ (70) وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً إِلَى اْلأَرْضِ الَّتی بارَکْنا فیها لِلْعالَمینَ (71) وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ کُلاًّ جَعَلْنا صالِحینَ (72) وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إیتاءَ الزَّکاةِ وَ کانُوا لَنا عابِدینَ (73)

این در حالی است که در آیاتی پیش تر در همین سوره راجع به حضرت ابراهیم و ذریه اش آمده است که ما به آنان «نبوت» دادیم:

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ جَعَلْنا فی ذُرّیَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْکِتابَ وَ آتَیْناهُ أَجْرَهُ فِی الدُّنْیا وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحینَ (27)

نیز در سوره حدید آمده است:

لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهیمَ وَ جَعَلْنا فی ذُرّیَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْکِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ کَثیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ ( 26)

در قرآن همه انبیاء مقتدای بشر خوانده شده اند و لذا همگی آنان از همان آغاز نبوتشان امام بودند. ملاحظه آیات ذیل از سوره انعام در این زمینه خالی از فایده نیست:َ

وَ تِلْکَ حُجَّتُنا آتَیْناها إِبْراهیمَ عَلى‏ قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّکَ حَکیمٌ عَلیمٌ (83) وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ کُلاًّ هَدَیْنا وَ نُوحاً هَدَیْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ وَ أَیُّوبَ وَ یُوسُفَ وَ مُوسى‏ وَ هارُونَ وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنینَ (84) وَ زَکَرِیَّا وَ یَحْیى‏ وَ عیسى‏ وَ إِلْیاسَ کُلٌّ مِنَ الصَّالِحینَ (85) وَ إِسْماعیلَ وَ الْیَسَعَ وَ یُونُسَ وَ لُوطاً وَ کلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمینَ (86) وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّیَّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ وَ اجْتَبَیْناهُمْ وَ هَدَیْناهُمْ إِلى‏ صِراطٍ مُسْتَقیمٍ (87) ذلِکَ هُدَى اللَّهِ یَهْدی بِهِ مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ لَوْ أَشْرَکُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما کانُوا یَعْمَلُونَ (88) أُولئِکَ الَّذینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِنْ یَکْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَکَّلْنا بِها قَوْماً لَیْسُوا بِها بِکافِرینَ (89) أُولئِکَ الَّذینَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرى‏ لِلْعالَمینَ (90)


موضع گیری سیاسی فاطمه(س)، برهان قاطع حقانیت امامت امام علی(ع)ـ

آنچه را که اینک ملاحظه می کنید، نخست، خاطره ای است که درباره علامه امینی یاد شده و سپس گفتگویی است که در زمینه این خاطره میان اینجانب با یکی از اهالی وب صورت گرفته است.

 

1. خاطره ضیافت علامه امینی

آورده اند که باری جمعی از حفاظ حدیث از علمای اهل سنت از علامه امینی برای ضیافت شامی دعوت کردند. ابتدا نپذیرفت؛ اما بعد از اصرار آنان پذیرفت به شرط آن که تنها ضیافت باشد و هیچ بحث علمی صورت نگیرد. آنان هم پذیرفتند. منتها در مجلس، سر بحث باز شد و یکی از آنان گفت: «برای تبرک هرکدام حدیثی بخوانیم». هر کسی حدیثی خواند. نوبت به علامه امینی که رسید، گفت: «تنها به این شرط حدیث می خوانم که پس از آن اگر حدیث را صحیح یافتید، همگی بر صحت آن اعتراف کنید». قبول کردند. آنگاه این حدیث را خواند: «قال رسول الله (ص): من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة الجاهلیة»، و پس از آن پرسید:‌ «آیا این حدیث صحیح است؟» همگی گفتند: «آری، فرمایش رسول خداست». پرسید: «آیا صدیقه کبری امام زمانش را شناخت و از دنیا رفت؟ اگر شناخت،‌ امام زمانش که بود؟!» اگر می گفتند: نمی شناخت، مستلزم این بود که بگویند، سیدة نساء العالمین به جاهلیت مرده است! و اگر می گفتند: می شناخت، همگی می دانستند، او در حالی از دنیا رفت که به شدت از ابوبکر غضبناک بود! از این رو، سکوت کردند و مدتی بعد یکی یکی مجلس را ترک کردند.

 

2. گفتگو درباره این خاطره

این گفتگو در چند قسمت صورت گرفته است که اینک می آید:

قسمت اول

علی کاشانی: این استدلال علامه امینی قابل خدشه است چون:

اولاً، حضرت زهرا که معصومه نبوده اند پس ممکن است خطا کنند و آخر عمر و فوتشان توبه کرده باشند و در این صورت بر مرگ جاهلی نمرده باشند؛ ولی خبرش برای ما نقل نشده باشد؛ چون عقیده امری شخصیست و لزومی ندارد، به زبان آیدو

ثانیاً، در این حدیث مفهوم امام مبهم است که منظور از امام زمان خلیفه وقت است یا امام معنوی؟

ثالثاً، شناخت امام با اعتقاد به امام متمایز است. منظور پیامبر کدام یک بوده است؟

رابعاً، آیا مرگ جاهلی که پیامبر عقاب چنین فردی بیان می دارند، به معنای کفر است یا صرفا یک بیان تمثیلی بر این که به امامش جاهل بوده است، یعنی جاهلیه در این حدیث علم برای مردم زمان قبل پیامبر است یا صرفاً یک بیان وصفی است بر این فرد و بر فرض علم بودن هم چه وجه شبهی بین این فرد و مردم زمان جاهلیت مورد نظر پیامبر بوده است؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینجانب: آقای کاشانی نقد شما متین است؛ اما تأملاتی هم بر آن هست:

اولاً، مهم این نیست که حضرت زهرا(س) معصوم است یا نیست. اگر کسی ایشان را بر مرگ جاهلی نداند، نمی تواند توجیه کننده موضع مخالفت ایشان با خلافت ابوبکر باشد.

ثانیاً، بر مخالفت ایشان با خلافت ابوبکر، شاهد تاریخی هست؛ اما بر توبه او از این موضع شاهدی نیست. صرف احتمال بدون شاهد اعتبار علمی ندارد.

ثالثاً، بررسی های این حدیث و تلقی هایی که در میان صحابه از جمله عبد الله بن عمر وجود داشته، نشان می دهد که می تواند مراد از امامت، خلافت هم باشد؛ اگر چه امامت به طور مطلق مراد است، اعم از سیاسی و غیر سیاسی.

رابعاً، هر حدیثی را باید در کانتکست خود معناشناسی کرد. کانتکست حدیث نشان می دهد که مراد از شناخت امام، بیعت و پیروی از اوست؛ نه این که فقط بدانند،‌امام چه کسی است، بدون این که از او پیروی شود.

خامساً، بیانات قرآنی و حدیثی عرفی است. در عرف اغراق وجود دارد و مقصود از مرگ جاهلی این نیست که کافر و مشرک می شوند و بت می پرستند؛ بلکه مقصود این است که به منزله آنان هستند. به تعبیر دیگر، چنان که شما فرمودید، تمثیل و تشبیه است.

قسمت دوم

علی کاشانی: باسلام و تشکر ار توجه شما گرامی:

اولاً، مشکل همین است که چه لزومی دارد، اهل سنت ایشان را مرگ جاهلی ندانند؟

ثانیاً، مگر نشنیده اید، اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال. شما برای اثبات دعوی خود باید اثبات کنید، حضرت زهرا مخالفت کردند و تا آخر عمر بر این مخالفت ثابت ماندند، فقره اول را می توانید اثبات کنید ولی فقره دوم را به هیچ وجه و معنای احتمال من هم همین بود و هیچ دلیلی بر استدامه فرد بر عقیده سابق وجود ندارد.

ثالثاً، همین واقعا منظور از امام چیست؟ شاید منظور امام معنوی باشد که حضرت زهرا به درستی انتخاب کرده اند اما تنها مشکلشان در انتخاب خلیفه سیاسی بود که مستلزم مرگ جاهلی نیست. شاید بگویید ظهور در اطلاق است اما این برای مباحث اصولیست که ظنون حجتند اما عقاید تنها یقین را بر می تابد!

رابعاً، خب اثبات اینکه کانتکست ان بوده نه آن خیلی سخت است مخصوصا در مباحث تاریخی و لذاست که استاد ملکیان یکی از مشکلات عمده ادیان را تاریخی بودن آن می دانند.

خامساً، به نظرم نکته 5 مرا به خوبی درک نکرده اید. بحث من چیز دیگری بود و آن احتمال اینکه صرفا حضرت به امامشان جاهل بوده اند و بس و این دال بر بدی ایشان نیست یا اینکه اگر هم تشبیه به جاهلیت بدوی باشد، مهم وجه شبه است نه صرف تشبیه. باتشکر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینجانب: ضمن تشکر از برادر خوبمان آقای کاشانی نکاتی را عرض می کنم:

اولاً، سخن من با فرض این بود که اهل سنت حضرت زهرا(س) را بر مرگ جاهلی ندانند. من گفتم با این فرض نمی توانند میان مخالفت او با خلافت ابوبکر و حدیث مورد بحث جمع کنند.

ثانیاً، صرف احتمالی که هیچ شاهدی ندارد، ارزش علمی ندارد. به خصوص آن که شواهد خلاف احتمال هم هست و آن این که حضرت زهرا(س) تا پایان عمر از ابابکر اظهار نارضایتی می کرد.

ثالثاً، برای فهم این که مراد از «امام» در حدیث مورد بحث چیست، باید به گفتگوها و طرز تلقی هایی که صحابه از این حدیث داشتند، مراجعه کرد. تلقی عبد الله بن عمر از این حدیث به روشنی می فهماند که مراد از امام خصوص امام معنوی نیست؛ بلکه حداقل آن این است که امام سیاسی یعنی خلیفه مراد است.

رابعاً، اگر شما مراد از مرگ جاهلی را کافر و مشرک بگیرید، این نه با امامت سیاسی می سازد و نه با امامت معنوی. به نظر می رسد، مراد حدیث این نیست که کافر و مشرک می شوند؛ بلکه مراد این است که به مثابه آنان هستند. چنان که شما هم بیان کرد،‌ از باب تمثیل و تشبیه است.

خامساً، من اساساً به اصالت اطلاق قائل نیستم. بر این نظرم که هر لفظ مطلقی مقید به کانتکست خودش است و به مصداق یا مصادیقی که معهود مخاطبان کلام در وقت و مکان ایراد است، انصراف پیدا می کند.

سادساً، در زمینه حجیت دلالت هم من فرقی میان عقاید و احکام قائل نیستم. اگر ما با بررسی قرائن دریافتیم که مراد کلام چیست، همان حجیت و قابلیت استناد دارد؛‌ چه در زمینه احکام باشد و چه در زمینه عقاید.

حجیت داشتن یعنی اطمینان و اعتماد عقلائی و این در هر نوع متن چه در باب عقاید و چه در باب احکام حاصل است.

سابعاً، این که کانتکست (قرائن) قابل دستیابی و شناسایی نیست، سخن ناصوابی است. سیاق کلام و کلام های مشابه و اطلاعات مربوط به مخاطبان و حوادث و موقعیت زمانی و مکانی سخن چیزی نیست که قابل دستیابی و کشف و مطالعه نباشد.

تاریخی بودن به معنای عدم مشاهده مستقیم رویدادهاست؛ نه این که از طریق مراجعه به نقل های تاریخی نیز نمی توان به کشف واقعیات تاریخی نایل آمد.

قسمت سوم

علی کاشانی: سلام.

اولاً، من هم از توجه شما تشکر می کنم .

ثانیاً،‌ منظورتان از ارزش علمی چیست؟ صرف احتمال سبب ظنی شدن واقعه می گردد و همین اهل سنت را بس است. درست است شاهد سبب ضعف و قوت احتمال می شود اما به هر حال صرف احتمال یقین را زائل می کند مگر بگویید ما دنبال یقین نیستیم. بعد هم استدامه این نارضایتی تا پایان عمر محل بحث است که جای اشکال دارد اما توجه هم داشته باشید نارضایتی با قبول نداشتن به عنوان امام دوتاست.

ثالثاً، تلقی صحابه نه فقط عبدالله ابن عمر بعد هم اصلا من این ملاک را قبول ندارم چون چه دلیلی داریم که صحابه منظور حضرت را صحیح بفهمند همانگونه که ما ممکن است در فهم سخن خطا کنیم آنها هم ممکن است خطا کنند و صرف تقدم زمانی آنها به ما دلیل بر ترجیح استنباط آنها نیست.

رابعاً، خب به مثابه آنها هستند از چه جهتی؟مهم جهت این مثلیت است نه مطلق مثلیت.

خامساً، خب این را که همه اصولی ها قبول دارند اما اگر هیج راهی برای فهم کانتکست نبود اصالت با چیست؟

سادساً،‌ خب اگر یقین بود که بحثی نیست.حجیت یعنی معذر و منجز اما همه بحث این است که در فهم مقصود طرف مقابل راهی برای یقین نیست فلذا بحث حجیت ظن در اصول مطرح می شود .شما روشن کنید می خواهد به ظن برسید در عقاید یا به یقین؟

سابعاً، سیاق کلام چیست؟ به نظرم من امری مبهم است که نیاز به توضیح دارد علی الظاهر همان قرائن و شواهد است اما بحث این است که به این راحتی نمی توان قرائن و شواهد را استخراج کرد مثلا در کافی داریم انها صدیقه شهیده اما منظور از شهادت شهادت بالمعنی الاعم است یا اخص؟ آیا کانتکست این حدیث ذکر شده است؟ خیر معمولا احادیث بدون قرائن حالیه ذکر می شوند و صرف اطلاعا کلی زمانی و مکانی دردی را دوا نمی کند . البته بدون توجه به اینکه اساسا تاریخ علمی ظنیست .آیا این را قبول ندارید ؟ به نظر من حتی خبر متواتر هم بهره ای از یقین ندارد اگر دوست داشته باشید خوشحال می شوم در این باره بحثی را ترتیب دهیم. باتشکر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینجانب: من ضمن سپاسگزاری از دقت نظرهای آقای کاشانی نکاتی را عرض می کنم:

اولاً، مراد از ارزش علمی داشتن قابل اعتنا و تحقیق بودن است. هر احتمالی ارزش علمی ندارد. برای مثال می توان احتمال داد که حرکت دم ماهی ها در دریا در وزش بادها مؤثر است؛ اما آیا این احتمال ارزش توجه و تحقیق دارد؟

ثانیاً،‌ در بحث های علمی دنبال یقین گشتن کار بیهوده ای است؛ چون یقین گهر کمیاب است. ما باید دنبال گزاره های قابل توجه و تحقیق بگردیم. اگر ما بخواهیم، یقینیات را در علوم گرد آوریم، بسا از انگشت های دست تجاوز نکند. برای مثال مشهور است که در علوم نقلی اخبار متواتر منصوص الدلاله یقین آورند؛ اما ما مگر چند خبر این چنینی داریم؟ اگر بنا بر این باشد که به این ها بسنده کرد، باید باب علوم نقلی را اعم از تاریخ و تفسیر و فقه و جز آنها را بست. حال آن که این هرگز عقلائی نیست.

ثالثاً، ظنی بودن یک گزاره هرگز به لحاظ علمی بی ارزش نیست. ظنی یعنی این که گزاره ای طرف صحت و حقانیتش رحجان دارد و این معمولاً با تأیید یک شاهد هم قابل تأمین است.

اگر گزاره ای هیچ شاهدی نداشته باشد، به مرحله ظن علمی نمی رسد و ارزش علمی پیدا نمی کند؛ یعنی در خور تحقیق نیست.

رابعاً،‌ این که ای بسا حضرت زهرا(س) در اواخر عمرش از نظرش نسبت به ابوبکر برگشته باشد، در حالی که هیچ شاهدی نداریم و بلکه شواهدی بر خلاف آن داریم، هرگز ارزش علمی ندارد و به مرحله ظن علمی نمی رسد و یک توهمی بیش نیست. ما نباید به توهمات اعتنا کنیم.

شکاکیت خوب است، منتها وقتی قابل اعتناست که حداقل با یک شاهدی که آن را تأیید کند، همراه باشد و گرنه ارزش توجه ندارد.

خامساً،‌ وقتی فرض بر این است که پیامبر(ص) عرب بوده و به زبان عربی تسلط داشته و خطاب به قومش که عرب بودند و برای القای مقصود به آنان سخن می گفته است، وجهی ندارد که شک کنیم، آیا صحابه سخن آن حضرت را فهمیده اند یا نه؟ چنین شکی بیمارگونه است و نباید به آن اعتنا کرد.

سادساً، ما وقتی از اقوال و اعمال عبد الله بن عمر در زمینه حدیث مورد بحث در می یابیم که «امام» در آن به معنای «امامت سیاسی و خلافت» است، وجهی ندارد که بگوییم، عبد الله بن عمر سخن پیامبر(ص) را نفهمیده است. مگر پیامبر(ص) لغز و معما مطرح کرده و یا قصد گمراهی و گیج ساختن مردم را داشته است که سخنش قابل فهم صحابه نباشد؟ یا مگر او از اقوام غیر عرب بوده و به زبان عربی آشنایی نداشته است؟ فرض عدم فهم سخن پیامبر(ص) از سوی صحابه با مسلمات علمی سازگاری ندارد و لذا هرگز قابل اعتنا و توجه نیست.

سابعاً،‌ وقتی ما این حدیث را در کنار احادیث دیگری می گذاریم که صرف شهادتین باعث اسلام آوردن می شود، نمی توانیم مراد از مرگ جاهلی را کافر مردن تلقی کنیم؛ بلکه باید بگوییم، مراد این است که بسان کافران مورد مذمت و سرزنش اند و حد اکثر آن که مرتکب یک امر فسقی شده اند و گناهکارند؛ نه این که به طور کلی از حوزه اسلام خارج گردیده اند.

ثامناً،‌ ما وقتی آیات و روایاتی در زمینه یک موضوع داریم، نمی توانیم، بگوییم، کانتکست یک متن را نمی توانیم بفهمیم.

چرا ما خود را عادت داده ایم که تنبلی کنیم و دنبال قرائن فهم متن نگردیم و فقط یک اصل کلی و کلیشه ای با تکیه بر ذهن خود بسازیم و به فهم متن بپردازیم؟ چنین رویکری در فهم متون دینی هرگز صحیح و قابل دفاع نیست.

شما هنوز تحقیق نکرده و قرائن فهم حدیث مورد بحث را جستجو و مطالعه نکرده، می خواهید دست به دامان یک اصل عقلی و ذهنی بشوید و به کمک آن به فهم آن بپردازید؟

تاسعاً، حال به فرض هم اگر حدیثی یافت شود که ما هیچ شاهد و قرینه ای برای فهم مرادش نداشته باشیم، آن حدیث مجمل و غیر قابل احتجاج خواهد شد و دست به دامن اصلی شدن که فقط ساخته ذهن ماست، هیچ مشکلی را از آن حدیث برطرف نمی سازد.

عاشراً، سیاق دو تعریف دارد: یکی تعریف سنتی از سیاق است که آن عبارت است از صدر و ذیل کلام. دوم، تعریف مدرن از سیاق که عبارت است از کلیه قرائن فهم کلام اعم از صدر و ذیل کلام و کلام های مشابه و نیز قرائن غیر کلامی مثل مختصات مخاطبان و زمان و مکان ایراد کلام و حوادث مرتبط به کلام.

 

تعبیر «الصدیقة الشهیدة» نیز هرگز به گونه ای نیست که ما در کشف معنای «شهیده» در آن در بمانیم. کافی است، تمام قرائن حدیث را جستجو کنیم و آنگاه این تعبیر را به معونت آنها فهم نماییم. در عصر نزول و دوره قرآنی شهادت به معنای گواهی بوده و در روایات نیز اغلب به همین معناست؛ لذا باید این تعبیر را در احادیث به معنای گواه بگیریم؛ نه کسی که در میدان جنگ و در راه خدا شهید شده است. همراهی لفظ «شهیده» با «صدیقه» مؤید همین معناست؛ زیرا راستگو بودن در گواهی شرط اساسی است.


عالمان به تأویل آیات متشابه قرآن

در پست قبلی «اولین قسمت » پاسخ نقد مقاله اینجانب با عنوان «تفسیر معناشناسانه آیه محکم و متشابه» آمد. آنچه اینک می آید، دومین قسمت پاسخ نقد است. در این قسمت، درباره این که آیا راسخان از جمله پیامبر(ص) و ائمه(ع) می توانند به تأویل آیات متشابه علم داشته باشند یا نه، بحث می شود. نتیجه بحث این است که طبق تصریح آیه هفت آل عمران هیچ کس جز خدا نمی تواند به تأویل آیات قیامت یعنی حقایق اخروی قبل از وقوعش علم داشته باشد،‌ مگر علم مثالی، نظیر صور رؤیایی که شخص در عالم رؤیا از واقعیات آینده مشاهده می کند.

ناقد محترم نخستین نقد خود را ناظر به این عبارت اینجانب نوشته است که گفته ام:‌

محوری‌ترین مبحث آیه هفت آل عمران، «واو» درعبارت «وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ» است. بسیاری این واو را مستأنفه و برخی آن را عاطفه دانسته‌اند. بنابراین که آن مستأنفه باشد، تأویل آیات متشابه چیزی نیست که قابل درک بشر باشد و آن را کسی جز خدا نمی‌داند؛ اما بنابراین که آن عاطفه باشد، تأویل متشابهات قابل درک بشر است و آن را گروهی به نام «راسخان در علم» می‌دانند.

و سپس افزوده ام:

معنایی که برای آیه محکم و متشابه برگزیدیم، مبتنی بر مستأنفه دانستن «واو» در عبارت « وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ » است؛ بر این اساس، تأویل متشابهات قرآن را جز خدا نمی‌داند و راسخان در علم تنها به آن ایمان دارند، بدون این که به آن علم داشته باشند. بر اساس،‌ این دیدگاه، مراد از «متشابهات» خصوص آیات قیامت است و نه آیات دیگر، و مقصود از «تأویل» آیات متشابه مصداق و تحقق خارجی آیات قیامت است، نه بیان معنا و تفسیر این آیات، و منظور از«فتنه» عذاب اخروی است که در آیات قیامت به مشرکان وعده داده شده است و معنای «ابتغاء تأویله» تعجیل در تحقق این وعده است، نه طالب اضلال مردم بودن. مفهوم «العلم» نیز وحی و قرآن است، نه مطلق دانایی.

ناقد محترم ناظر به مطلب مذکور نوشته است:‌

از نظر اسلام مبنا و منبع معارف و دیدگاه‌ها صرفا قرآن کریم نیست؛ بلکه بعد از قرآن، سنت یکی از منابع استنباط دانشمندان می‌باشد که به صورت گسترده مورد مراجعه است. چه کسانی که سنت را مکمل دلالات قرآنی می‌دانند؛ مثل شنقیطی و عموم مفسران فریقین و چه کسانی که نقش احادیث را تأییدی می‌دانند؛ مثل علامه طباطبایی (ره) و برخی از شاگردانشان (اعرابی، 74-75). کراراً به روایات تمسک جسته و بر این اساس نظریه‌پردازی کرده‌اند؛ از این رو نمی‌توان گفت، علم یا عدم علم راسخان، به آیات متشابه منوط به عاطفه یا مستأنفه دانستن «واو» در «وَالرّاسِخونَ فیِ الْعِلم» است.

آنچه در پاسخ عرض می کنم،‌ این است که:

اولاً،‌ ما در این سخن هرگز در مقام انکار حجیت سنت یا روایات نبوده ایم. به نظر ما روایات در صورتی قابل استناد خواهد بود که با آیات قرآن تعارض نداشته باشد؛ بر این اساس، وقتی قرائن و شواهدی از خود قرآن وجود داشته باشد که مشخص کند، واو در «والراسخون» نسبت به «الله» مستأنفه است، روایاتی که مخالف آن باشد، یا باید توجیه شود؛ نظیر این که گفته شود، علم راسخان به تأویل قرآن از آیات دیگر و یا روایات ثابت می شود یا روایات ناظر به علم مثالی به تأویل آیات متشابه است و بنابراین حصر آیه همچنان با وجود آن روایات برقرار است و به هر حال آیه هفت آل عمران هیچ دلالتی ندارد که راسخان در علم به تأویل مشتابهات علم دارند یا این که روایات رد می گردد و آن در صورتی است که قرائن بر جعل در سند یا متن روایات مشاهده شود.

ثانیاً، درباره این که آیا راسخان در علم به تأویل آیات متشابه علم دارند یا نه، ظاهر آیه هفت دلالت دارد که علم ندارند و فقط خدا علم دارد. اما این که آیا خدا نمی تواند علم خودش را به راسخان اعطاء کند و آنان از رهگذر الهام و وحی الهی عالم به تأویل متشابهات شوند، جای بحث دارد. برخی نظیر آقای قرشی که «واو» را مستأنفه دانسته، با استناد به سیاق آیه اظهار کرده است که متشابهات برای همیشه مجهول خواهند ماند و حتی با ارجاع به محکمات نیز معلوم نمی‌گردند و گرنه معنا نداشت که راسخان در علم از باب تسلیم بگویند که ما به همه آن ایمان داریم. (نک: همو، ذیل آیه)

مضافاً این که در آیات بسیاری،‌ خود پیامبر(ص) تصریح کرده است که من راجع به قیامت علم ندارم؛ نظیر:

یَسْئَلُونَکَ عَنِ السَّاعَةِ أَیَّانَ مُرْساها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّی لا یُجَلِّیها لِوَقْتِها إِلاَّ هُوَ ثَقُلَتْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتیکُمْ إِلاَّ بَغْتَةً یَسْئَلُونَکَ کَأَنَّکَ حَفِیٌّ عَنْها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ *‌ قُلْ لا أَمْلِکُ لِنَفْسی‏ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ وَ لَوْ کُنْتُ أَعْلَمُ الْغَیْبَ لاَسْتَکْثَرْتُ مِنَ الْخَیْرِ وَ ما مَسَّنِیَ السُّوءُ إِنْ أَنَا إِلاَّ نَذیرٌ وَ بَشیرٌ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ (اعراف، 187-188)؛‌ از تو در باره قیامت مى‏پرسند [که‏] وقوع آن چه وقت است؟ بگو: «علم آن، تنها نزد پروردگار من است. جز او [هیچ کس‏] آن را به موقع خود آشکار نمى‏گرداند. [این حادثه‏] بر آسمانها و زمین گران است، جز ناگهان به شما نمى‏رسد.» [باز] از تو مى‏پرسند گویا تو از [زمان وقوع‏] آن آگاهى. بگو: «علم آن، تنها نزد خداست، ولى بیشتر مردم نمى‏دانند.» بگو: «جز آنچه خدا بخواهد، براى خودم اختیار سود و زیانى ندارم، و اگر غیب مى‏دانستم قطعاً خیر بیشترى مى‏اندوختم و هرگز به من آسیبى نمى‏رسید. من جز بیم‏دهنده و بشارتگر براى گروهى که ایمان مى‏آورند، نیستم.»

البته برخی نظیر علامه طباطبایی در عین استینافی دانستن واو در «والراسخون» بر این باورند که اثبات این که راسخان می توانند به تأویل قرآن علم داشته باشند، با ادله دیگر ثابت می شود. علامه طباطبایی در این زمینه می نویسد:

آن چنان که آشکار است، علم به تأویل در این آیه به خصوص خدای متعال منحصر است. منتها منافاتی ندارد که بر آن استثنائی وارد شود؛‌ چنان که آیات داله بر انحصار علم غیب به خدا با ورود استثناء بر آن چنین است؛ نظیر: «عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلى‏ غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ» (جن، 27). منافاتی ندارد،‌ آیه مورد بحث بر یکی از شئون راسخان در علم دلالت داشته باشد و آن عبارت از درنگ کردن به هنگام تردید و ایمان آوردن و تسلیم شدن در مقابل زائغان است؛ اما آیات دیگری دلالت داشته باشد که آنان یا بعضی از آنان که به حقیقت قرآن و تأویل آیاتش عالم باشند. (همو،‌ ذیل آیه)

منتها مشکلی که در خصوص تأویل آیات متشابه به چشم می خورد،‌ این است که در هیچ آیه دیگری از آیات قرآن بیان نشده است که علم به تأویل آنها را جز خدا هم می داند؛ بر عکس علم غیب که اگر در مواضعی آمده است که جز خدا علم غیب نمی داند،‌ در جایی مثل سوره جن تصریح شده است که کسانی جز خدا هم منوط به اذن و رضایت او می توانند علم غیب داشته باشند.

به عدم علم به تأویل آیات قیامت در مواضع دیگر قرآن هم تصریح گردیده است؛ مثل:

هَلْ یَنْظُرُونَ إِلاَّ تَأْویلَهُ یَوْمَ یَأْتی‏ تَأْویلُهُ یَقُولُ الَّذینَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَیَشْفَعُوا لَنا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَیْرَ الَّذی کُنَّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما کانُوا یَفْتَرُونَ (اعراف، 53)؛‌ آیا [آنان‏] جز در انتظار تأویل آنند؟ روزى که تأویلش فرا رسد، کسانى که آن را پیش از آن به فراموشى سپرده‏اند مى‏گویند: «حقاً فرستادگان پروردگار ما حق را آوردند. پس آیا [امروز] ما را شفاعتگرانى هست که براى ما شفاعت کنند یا [ممکن است به دنیا] بازگردانیده شویم، تا غیر از آنچه انجام مى‏دادیم انجام دهیم؟» به راستى که [آنان‏] به خویشتن زیان زدند، و آنچه را به دروغ مى‏ساختند از کف دادند.

بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحیطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتِهِمْ تَأْویلُهُ کَذلِکَ کَذَّبَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الظَّالِمینَ (یونس،‌ 39)؛‌ بلکه چیزى را دروغ شمردند که به علم آن احاطه نداشتند و هنوز تأویل آن برایشان نیامده است. کسانى [هم‏] که پیش از آنان بودند، همین گونه [پیامبرانشان را] تکذیب کردند. پس بنگر که فرجام ستمگران چگونه بوده است.

ممکن است،‌ گفته شود، علم به تأویل آیات متشابه از مصادیق علم غیب است و لذا مشمول آیه «عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلى‏ غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ» (جن، 27) می شود. منتها مشکل این است که خود پیامبر(ص) تصریح کرده است که در خصوص زمان وقوع قیامت علم غیب ندارد. مگر این که گفته شود، او به زمان وقوع قیامت علم ندارد؛ اما به حقایقش علم دارد؛ ولی این نیز با ظاهر آیه هفت آل عمران که علم به تأویل یعنی حقایق قیامت را مخصوص خدا می شمارد، منافات دارد؛  به علاوه، اگر فرض بر این باشد که قیامت هنوز واقع نشده و زمان وقوعش هم مشخص نیست، چگونه علم به واقعیات آن می توان داشت؟ مگر این که گفته شود، منظور علم مثالی است؛ یعنی از قبیل صور رؤیایی که انسان ها می توانند، صور واقعیاتی را قبل از وقوع مشاهده کند؛‌ چنان که پیامبر(ص) بنا بر نظری در معراج موفق به چنین مشاهده ای شد. به این ترتیب،‌ می توان روایاتی را که حاکی اند که پیامبر(ع) و ائمه(ع) به تأویل آیات متشابه قرآن علم دارند، بر علم مثالی حمل کرد.