سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدهامّتان: علوم و معارف قرآن و حدیث

شبهه اعجاز علمی در قرآن(3)

آنچه اینک می آید، سومین قسمت نقد یکی از همکاران محترم درباره پست « شبهه بطلان خلاف علم در قرآن» و پاسخ من به آن است. قسمت اول را در اینجا و قسمت دوم را در اینجا ملاحظه فرمایید.

در این قسمت، مشار الیه مدعی شده که هرگز در قرآن سخنی از حرکت ظاهری خورشید گفته نشده و تلاش کرده است، شواهدی را که من آورده بودم، به گونه ای که حاکی از حرکت ظاهری خورشید نباشد، تأویل کند؛ اما من در پاسخ خود نشان داده ام که این تلاش ره به جایی نمی برد. در این قسمت فقط دو تا از شواهد بررسی می شود و شواهد دیگر ان شاء الله در قسمت های بعد بررسی می گردد.

 

آیه «تغرب فی عین حمئه»

مرقوم کرده اند:

اما در سوره کهف سخن از این آمده که خورشید غروب می کند در چشمه ای با خصوصیات ویژه: " تغرب فی عین حمئه". در این جا سخن از غروب خورشید است؛ نه حرکت ظاهری خورشید به مغرب یا حرکت واقعی خورشید به مغرب. "غروب" یعنی پنهان شدن از دید. آری قرآن می فرماید خورشید غروب می کند و از دید ما پنهان می شود. اشراق هم یعنی ظهور و آشکاری بعد از خفاء. اگر بشر جاهلی از روی جهالت گمان می کرد، خورشید حرکت می کند و پنهان می شود، آیا باید این را به کلام خدا هم نسبت داد؟ بشر منشاء غروب را حرکت می داند. خداوند فرموده است طلوع و غروب خورشید از آیات او است یا....... اما آیا سبب غروب را هم تایید کرده که حرکت ظاهری است؟ این جز تحمیل به آیه چیز دیگری نیست. در مفردات راغب آمده است: "الغرب: غیبوبه الشمس" نه حرکت خورشید به سمت مغرب.

مشرق و مغرب هم اسم مکان هستند و به معنای محل پنهان شدن، یا آشکار شدن هستند؛ نه منتهای حرکت.

در داستان ذو القرنین است که: "حتی اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فی عین حمئه". معنای بلوغ هم رسیدن است به معنای "رسیدن" نه "حرکت". "رسیدن" یک معنای حقیقی دارد و مصداق هایی نیز دارد. یک مصداق رسیدن، آن است که شیئ با حرکت برسد. در قرآن آنچه را که به خورشید نسبت داده، رسیدن به مغرب است و این یعنی همان وصول. دیگر نفرموده که خورشید حرکت هم می کرد.

پاسخ من این است که مطالب ناقد محترم مخدوش است؛ زیرا:

اولاً، ظاهر لفظ «تغرب»(غروب می کند) به معنای حرکت خورشید به سوی مغرب دلالت دارد؛ چنان که در آیه «ان الله یأتی بالشمس من المشرق»(خدا خورشید را از مشرق بر می آورد)، نیز سخن از «اتیان»(آوردن) خورشید است و این لفظ به وضوح بر حرکت خورشید دلالت دارد.

ثانیاً، حتی اگر فرض کنیم، که خورشید ثابت است و به سوی مغرب حرکت نمی کند و غروب را به معنای پنهان شدن بگیریم، باز این غیر علمی است؛ چون به لحاظ علمی، این خورشید نیست که پنهان می شود؛ بلکه این زمین است که می چرخد و ما را از مقابل خورشید می برد و از نظر ما دور می سازد.

ثالثاً، این گفته شده است، مغرب، محل غروب خورشید است، باز غیر علمی است؛ چون خورشید به لحاظ علمی، محلی برای پنهان شدن ندارد و این نگاه ظاهری ماست که خورشید را در حال پنهان شدن می یابد.

رابعاً، این که «بلوغ» به معنای رسیدن گرفته شود، باز مشکلی را حل نمی کند؛ چون رسیدن متضمن معنای حرکت کردن است؛ زیرا تا حرکت نشود، رسیدنی محقق نمی شود. به علاوه، خورشید محل ثابتی برای غروب کردن ندارد. غروب خورشید نسبت به ماست و چنین نیست که ما هر چه به سوی مغرب حرکت کنیم، بتوانیم، محل مشخصی را برای غروب خورشید پیدا کنیم. خود این تعبیر که ذوالقرنین به مغرب رسید، غیر علمی است. هر کس هر چه به سوی مغرب حرکت کند، هرگز نمی تواند جای واحد و مشخصی را برای غروب خورشید پیدا کند. ما وقتی در جای ثابتی زندگی می کنیم، چنین می یابیم که خورشید در جایی غروب می کند. 

خامساً، وقتی تعبیر «غروب خورشید» یا «برآوردن خورشید از مشرق» در آیات قرآن است، باید گفت که این تعبیر در کلام الهی است و انتساب آن به کلام الهی مستلزم هیچ نقصی بر کلام الهی نیست. بشر با نگاه ظاهری این گونه درک می کند که خورشید از مشرق به مغرب حرکت می کند و خداوند متناسب نگاه ظاهری بشر با او سخن گفته است.

پیامبر اسلام فرمود:

نحن معاشر الانبیاء امرنا ان نکلم الناس علی قدر عقولهم؛ ما گروه پیامبران فرمان داده شدیم که با مردم به اندازه عقل هایشان سخن بگوییم.

وقتی خداوند به پیامبران چنین فرمان داده است، بی تردید خودش هم وقتی می خواهد با مردم سخن بگوید، به اندازه عقل هایشان سخن می گوید. وقتی علم مردم ظاهری باشد، خداوند طبق علم ظاهری با آنان سخن می گوید.

نوشته اند:

با نگاه نویسنده محترم، هر جا خداوند می فرماید: "قال" حتما باید گفتار با زبان گوشتی یا گفتار با صوت باشد. در آیه فرموده: "اذ قال ربک للملائکه..." آیا ملائکه برای شنیدن نیاز به گوش دارند؟ لابد چون بشر آن عصر همین را می فهمیده پس قرآن می خواسته بگوید خدا زبان دارد و ملائکه گوش دارند و لابد این ها همه نیز حکایت اعتقاد آن ها است!!

من درنیافتم، ناقد محترم چنین سخنی را به چه مناسبت فرمودند؛ اما عرض کنم که من هرگز در هیچ جایی «قال» را در عبارت «اذ قال ربک للملائکة» به معنای سخن گفتن با پاره گوشت نگرفته ام و هیچ سخنی از من با چنین معنای ملازمه ندارد. الفاظ زبان در عالم ماده ایجاد می شود و آنها عبارت از اصواتی است که افراد بشر از دهان خود خارج می کنند تا با آنها، مقاصد خود را به همدیگر القاء کنند. این در حالی است که عالم غیب که خدا و فرشتگان با هم گفتگو کردند، مادی نیست و لذا سخن گفتن خدا و فرشتگان نیز با الفاظ نمی تواند باشد. شکی نیست که کاربرد لفظ «قال» و مانند آنها درباره خدا و فرشتگان هرگز نمی تواند معنای حقیقی خودش که حسی است و با پاره گوشتی صورت می گیرد، داشته باشد؛ بلکه معنایی مجازی القاء می کند که چندان برای ما روشن نیست و شاید بتوان آن از قبیل ارتباط ارواح نظیر تله پاتی برشمرد.

 

آیه «یأتی بالشمس من المشرق»

مرقوم کرده اند:

خداوند فرموده است: "ان الله یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب". آری خداوند به سهولت خورشید را از مشرق می آورد و برای ما آشکار می کند.

آنچه حضرت ابراهیم به خدا نسبت داده، جز این نیست که مبداء ظهور خورشید به اذن خداوند از مشرق است و اگر تو خدا و دارای ربوبیت هستی، آن را از مغرب آشکار کن.

در نقد این سخن عرض می کنم:

اولاً، «خورشید را از مشرق می آورد»، یعنی حرکت خورشید از مشرق به مغرب. بنابراین باز سخن از حرکت ظاهری خورشید از مشرق به مغرب است.

ثانیاً، حتی اگر مشرق را به معنای محل آشکار شدن خورشید بگیریم، نه برآمدن خورشید، باز غیر علمی است؛ چون خورشید هرگز به لحاظ علمی محلی برای خود ندارد و این ما هستیم که با نگاه ظاهری محلی را برای آشکار شدن خورشید در نظر می گیریم.

مرقوم کرده اند:

اگر قرار باشد مدلول کلام، بیش از آوردن و آشکار کردن بعد از خفاء باشد و شامل حرکت دادن شیئ و آوردن باشد (تا لازمه اش سخن بر طبق فهم مردم عصر نزول باشد) باید در سایر موارد نیز به همین لازمه ملتزم شوید و مثلا آن جا که می فرماید: "و جاء ربک" بگویید مراد این است که خداوند حرکت می کند؛ لکن در حد فهم مردم گفته چون مجئ و آمدن بدون حرکت برایشان متصور نبوده است! آیا این درس توحید است یا تثبیت ولو نا خواسته کفر و شرک در دل مردم؟ آیا قرآن می خواهد خرافات را بزداید و حقایق را بازگو کند تا مردم با تدبر و تأمل و تعمق کم کم ذهنیات باطل را کنار بگذارند و به حقیقتی جدید برسند؟ یا آن که می خواهد قدرت خود و حضور خود را به همان نحوی که مُدرَک مردم است (ولو درک آلوده به شرک) اثبات نماید؟

پاسخ این است که:

اولاً،‌ آمدن خورشید بسان آمدن خدا نیست؛ زیرا خورشید یک موجود حسی و مادی است؛ اما خدا غیر حسی و غیر مادی است. ما همچنان که سمیع بودن انسان را با سمیع بودن خدا به یک معنا نمی گیریم، آمدن خورشید را نیز نباید بسان آمدن خدا بگیریم. مشرکان عرب نیز چنان که در پست قبلی توضیح داده شد، به خدای نادیدنی معتقد بودند. الفاظ شنیدن و آمدن و مانند آنها را بشر برای عالم حسی و مادی خود جعل کرده و به کار برده است و لذا وقتی برای خدا و فرشتگان به کار می برد، هرگز به معنای حقیقی نیست؛ بلکه به معنای مجازی است و مراد از آمدن خدا که در عالم قیامت محقق می شود، به معنای ظهور عظمت خدا برای بشر است؛ نه آمدن با پا.

ثانیاً، قیاس «جاء ربک» به «والشمس تجری» و مانند آن مع الفارق و باطل است؛ زیرا «جاء ربک» مربوط به وجود غیبی خداوند است و مشرکان به غیبی بودن خدا هم باور داشتند و لذا معنای مجازی دارد و مراد از آن، ظاهر و آشکار شدن عظمت خداوند در قیامت برای انسان هاست؛ حال ان که حرکت خورشید مربوط به یک حقیقت حسی و مادی است و معنای حقیقی و حسی دارد و هیچ قرینه ای در سیاق آیه وجود ندارد که نشان دهد، به معنایی مجازی به کار رفته است. حمل هر لفظی بر معنای مجازی بدون قرینه جایز نیست.

آیه مذکور خطاب به عرب حجاز عصر پیامبر(ص) نازل شده است. آنان با کدام قرینه بفهمند که مراد از «جری شمس» و مانند آن حرکت هایی است که امروزه درباره خورشید کشف کرده است؟ اگر از آن مردم پرسیده می شد، «جری شمس» و مانند آن به چه معناست،‌ آیا پاسخ نمی دادند که مگر کوری که حرکت خورشید را از مشرق به مغرب نمی بینی؟ آیا می توان گفت که آن مردم و حتی مردمان چهارده قرن بعد چنین آیه ای را اشتباه فهمیدند و خداوند به گونه ای سخن گفته است که مرادش را چهارده قرن اشتباه بفهمند؟ آیا ادعایی نظریه ای که مستلزم اباطیلی به خداوند است، صحیح است؟ آیا شایسته است، درباره قرآن چندان اغراق گویی کنیم که لازم بیاید، خداوند را گمراه کننده انسان ها طی چهارده قرن بشماریم؟

ثالثاً، آمدن یا آوردن یا حرکت کردن خورشید و مانند آنها هرگز خرافه و باطل نیست. ما با نگاه ظاهر و با چشم سر می بینیم که خورشید از مشرق به سوی مغرب حرکت می کند و هرکسی که بگوید، خورشید بالا آمد یا فرو رفت یا از مشرق به مغرب حرکت می کند، هرگز به او نمی توانیم بگوییم که سخن تو باطل است؛ چون او طبق نگاه ظاهری سخن می گوید؛ نه نگاه علمی تا باطل به شمار آید. باطل یعنی دروغ. این که گفته شود، طبق نگاه ظاهری خورشید از مشرق به مغرب حرکت می کند، باطل نیست. باطل این است که گفته شود، خورشید از مغرب به مشرق حرکت می کند.

رابعاً، قرآن به تصریح خودش کتاب تذکر و موعظه و هدایت است و لذا باید از قرآن چنان که شأن و غرض آن است،‌ انتظار داشت. باید از قرآن انتظار داشت، خرافه های مربوط هدایت معنوی و اخلاقی را بزداید؛ نه این که باورهای نجومی و زیست شناختی و مانند آنها را اصلاح نماید. اگر قرآن به اصلاح آنچه در شأن و غرضش نیست، بپردازد، محل اشکال است؛ چنان که اگر در یک کتاب پزشکی یکی از مباحث نجومی مطرح شود، محل ایراد است.

خامساً، «بن باز» یکی از علمای سعودی در دوره معاصر فتوا داده است که هر که بگوید، خورشید ثابت است و زمین به دورش حرکت می کند، مرتد و قتلش واجب است؛ چرا که خلاف نص قرآن است و افزوده است: «به علاوه، من آن زمان که کور نبودم، به چشم خودم می دیدم که زمین ثابت است و خورشید حرکت می کند. اگر زمین حرکت کند، ساختمان ها ویران می شود». وقتی در دوره معاصر کسانی مثل بن باز نمی پذیرند که خورشید ثابت باشد و زمین حرکت کند، حال چگونه ما توقع داریم، در چهارده قرن پیش، قرآن بیان علمی داشته باشد و از حرکت زمین به دور خودش یا به دور خورشید سخن بگوید؟ آیا این توقع بی جا نیست؟ به خصوص از قرآنی که غرض از نزولش تذکر و موعظه و هدایت است؛ نه پرداختن به موضوعات علمی.

سادساً، چرا باید گفت که نگاه ظاهری به پدیده های طبیعی باطل و خرافه است تا از آن لازم بیاید که در قرآن باطل و خرافه راه یافته است؟ راه یافتن باطل و خرافه در قرآن نتیجه نظریه مشهور است؛ نه نظریه اینجانب که نگاه ظاهری را حق می شمارد. حتی در دوره کنونی نیز وقتی گفته می شود، خورشید از مشرق بر می آید و در مغرب غروب می کند، کسی آن را باطل و خرافه نمی شمارد؛ چه رسد به قرآن که چهارده قرن پیش نازل شد که هرگز از حرکت زمین به دور خودش خبر نداشتند و مشرق و مغرب را بر اثر حرکت آن نمی دانستند.

سابعاً، حتی اگر حرکت ظاهری خورشید را باطل و خرافه بدانیم، هرگز به حقانیت قرآن خللی وارد نمی سازد؛ زیرا قرآن در آیه مربوط در مقام احتجاج با مشرکان مکه است که می خواهد آنان را از رهگذر توجه دادن به نشانه های قدرت خداوند، به عبادت او دعوت کند. در مقام احتجاج نیز هیچ اشکالی ندارد که از مقدماتی که نزد مخاطب صحیح است، بهره برداری شود.

ثامناً، شرط بلاغت کلام این است که سطح درک مخاطبان مورد توجه قرار بگیرد و سخنی فراتر از درک آنان گفته نشود. مشرکان مکه که مخاطبان آیات مورد بحث بودند، هرگز قادر به درک حرکت هایی که امروزه از خورشید دریافته اند، نبودند و لذا ذکر آنها در قرآن خلاف بلاغت دانسته می شود و خود یک عیب و ایراد برای آن برشمرده می شود.


شبهه اعجاز علمی در قرآن(2)

متنی که اینک ملاحظه می کنید، دومین قسمت از نقد یکی از همکاران محترم به پست «شبهه بطلان خلاف علم در قرآن» و پاسخ من به آن است. قسمت اول را در اینجا ملاحظه کنید. در اینجا اظهار می شود که این ادعا که عرب عصر پیامبر(ص) خدا را جسم می دانسته و از درک آیات توحیدی قرآن قاصر بوده، رد شده و تأکید گردیده است که عرب هرگز خدا را جسمانی نمی دانستند و اگر فرشتگان را دختران خدا بر می شمردند، به معنای حقیقی اش نبوده است. آنچه در قرآن مورد مذمت قرار گرفته، این بوده است که فرشتگان را شرکای خدا می شمردند.

همکار محترم نوشته اند:

در قرآن کریم بارها از اثبات وجود خدا سخن گفته شده و عالی ترین حقایق توحیدی بیان شده است؛ در حالی که میزان فهم بشر آن عصر از خدا، موجودی در حد جسم بود و نگاه توحیدی به نحوی که قران فرموده است: "لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار"، "لیس کمثله شئ" برای آن ها قابل فهم نبود. لابد نویسنده محترم آیاتی مثل "و هو السمیع البصیر" یا "بل یداه مبسوطتان" را هم به این دلیل که بشر آن عصر سمع به غیر آلت و بصر به غیر آلت و غیر جسمی را نمی فهمید، حمل بر همین معنا می کنید. سبحان الله! در این صورت یا باید محکماتی مثل "لا تدکه الابصار..." و "لیس کمثله شئ" و ... را نفی کنید و یا اگر آن ها را می پذیرید، بپذیرید که می توان مفاهیمی را القا کرد که در عین حق بودن، مخالف فهم و برداشت سطحی شنونده باشد و فهم سطحی شنونده قرینه بر معنا و مقید آن نشود.

پاسخ من به این سخن، به شرحی است که در پی می آید:

 

1. جسم نبودن خدا در باور مشرکان عرب

این سخن که مشرکان عرب، خدا را جسمانی می دانستند، خلاف واقع است؛ زیرا:

اولاً، مشرکان عرب به خدا به همان معنایی که در میان مسلمانان شناخته شده است، باور داشتند؛ منتها برای او شریک قائل بودند. در قرآن آمده است:

قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ یَمْلِکُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ مَنْ یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَ مَنْ یُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَیَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ (یونس، 31)؛ بگو: «کیست که از آسمان و زمین به شما روزى مى‏بخشد؟ یا کیست که حاکم بر گوشها و دیدگان است؟ و کیست که زنده را از مرده بیرون مى ‏آورد و مرده را از زنده خارج مى ‏سازد؟ و کیست که کارها را تدبیر مى ‏کند؟» خواهند گفت: «خدا» پس بگو: «آیا پروا نمى‏کنید؟»

یا آمده است:

قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرینَ *‌ قُلِ اللَّهُ یُنَجِّیکُمْ مِنْها وَ مِنْ کُلِّ کَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِکُونَ (انعام، 63-64)؛ بگو: «چه کسى شما را از تاریکی هاى خشکى و دریا مى‏ رهاند؟ در حالى که او را به زارى و در نهان مى ‏خوانید: که اگر ما را از این [مهلکه‏] برهاند، البته از سپاسگزاران خواهیم بود.» بگو: «خداست که شما را از آن [تاریکی ها] و از هر اندوهى مى‏ رهاند، باز شما شرک مى‏ ورزید.»

یا آمده است:

قُلْ لِمَنِ الْأَرْضُ وَ مَنْ فیها إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ *‌ سَیَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَ فَلا تَذَکَّرُونَ * قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیمِ * سَیَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ *‌ قُلْ مَنْ بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ هُوَ یُجیرُ وَ لا یُجارُ عَلَیْهِ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * سَیَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ فَأَنَّى تُسْحَرُونَ *‌ بَلْ أَتَیْناهُمْ بِالْحَقِّ وَ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ * مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ (مؤمنون، 84-91)؛‌ بگو: «اگر مى‏ دانید [بگویید] زمین و هر که در آن است به چه کسى تعلق دارد؟» خواهند گفت: «به خدا.» بگو: «پس آیا عبرت نمى‏ گیرید؟» بگو: «پروردگار آسمان هاى هفتگانه و پروردگار عرش بزرگ کیست؟» خواهند گفت: «خدا.» بگو: «آیا پرهیزگارى نمى ‏کنید؟» بگو: «فرمانروایى هر چیزى به دست کیست؟ و اگر مى‏ دانید [کیست آن که‏] او پناه مى‏ دهد و در پناه کسى نمى‏ رود؟» خواهند گفت: «خدا.» بگو: «پس چگونه دستخوش افسون شده‏ اید؟»  [نه!] بلکه حقیقت را برایشان آوردیم، و قطعاً آنان دروغگویند. خدا فرزندى اختیار نکرده و با او معبودى [دیگر] نیست، و اگر جز این بود، قطعاً هر خدایى آنچه را آفریده [بود] با خود مى‏ برد، و حتماً بعضى از آنان بر بعضى دیگر تفوّق مى ‏جستند. منزه است خدا از آنچه وصف مى‏ کنند.

ثانیاً، اگر چنین بود که مشرکان عرب خدا را جسمانی می دانستند، باید همچنان که در قرآن در نفی شرک آیات بسیاری هست، در نفی جسمانی بودن خدا نیز آیات بسیاری بوده باشد. حال آن که چنین نیست.

ثانیاً، مشرکان عرب برای خدا هیچ بتی نداشتند و این نشان می دهد که خدا را جسمانی نمی دانستند.

ثالثاً، از ظاهر پاره ای از آیات چنان دانسته می شود که روی آوری عرب به شرک و پرستش فرشتگان برای این بوده است که اساساً، خدا را مجرد و دور از دسترس می انگاشتند و فرشتگان را برای این می پرستیدند تا واسطه هایی میان آنان و خدا باشند؛ چنان که آمده است:

أَلا لِلَّهِ الدِّینُ الْخالِصُ وَ الَّذینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى‏ إِنَّ اللَّهَ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ فی‏ ما هُمْ فیهِ یَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدی مَنْ هُوَ کاذِبٌ (زمر، 3): آگاه باشید: آیینِ پاک از آنِ خداست، و کسانى که به جاى او دوستانى براى خود گرفته ‏اند [به این بهانه که:] ما آنها را جز براى اینکه ما را هر چه بیشتر به خدا نزدیک گردانند، نمى‏ پرستیم، البتّه خدا میان آنان در باره آنچه که بر سر آن اختلاف دارند، داورى خواهد کرد. در حقیقت، خدا آن کسى را که دروغ ‏پردازِ ناسپاس است هدایت نمى‏کند.

رابعاً، بی تردید اگر مشرکان عرب، فرشتگان را دختران خدا می انگاشتند، هرگز بر این باور نبودند که خدا بسان یک پدر جسمانی با یک همسر جسمانی ازدواج کرده و از این رهگذر فرشتگان را پدید آورده است. بنابراین، آنان هرگز فرشتگان را به معنای حقیقی دختران خدا نمی انگاشتند؛ بلکه از آن معنایی مجازی اراده کرده بودند؛ به همین روی، چنان که از آیه ذیل دانسته می شود، آنان هرگز همسری برای خدا قائل نبودند و در قرآن با تکیه بر همین باور که خدا همسر ندارد، فرزند داشتن خدا را رد کرده است:

بَدیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنَّى یَکُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلیمٌ (انعام، 101)؛ پدیدآورنده آسمانها و زمین است. چگونه او را فرزندى باشد، در صورتى که براى او همسرى نبوده، و هر چیزى را آفریده، و اوست که به هر چیزى داناست.

 

2. قابل فهم بودن آیات برای مشرکان عرب

این ادعا که عرب، آیات «"لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار"، "لیس کمثله شئ" برای آن ها قابل فهم نبود» یا این که آیاتی مثل "و هو السمیع البصیر" یا "بل یداه مبسوطتان" را با آلت جسمانی می فهمیدند، بی دلیل و ناصواب است؛ زیرا این آیات خطاب به آنان نازل شده و چگونه خداوند آنان را در حالی مخاطب ساخته است که مراد او را نفهمیده اند. تردیدی نیست، در این که خطاب کردن به کسانی که مراد از خطاب را نمی فهمند، عبث است و فعل عبث از خدای حکیم سر نمی زند.

به علاوه، مشکل از کجاست که مشرکان عرب، مراد الهی را نفهمیدند؟ آیا خدا به ذهن عرب اشراف نداشته، یا آیا به زبان عرب اشراف نداشته که دریابد آنان با چه الفاظ و تعابیری مراد الهی را می فهمند و یا آیا قصد القای مقصود و هدایت نداشته است؟ همه این فرض ها که باطل است؛ پس چه وجهی داشته است که عرب عصر پیامبر(ص) مراد الهی را نفهمند؟ اگر گفته می شود که سطح فهم عرب پایین بوده، در این صورت لازم بوده است، خداوند سطح فهم آنان را رعایت کند و متناسب با سطح فهم آنان سخن بگوید؛ نه این که به گونه ای سخن بگوید که آنان مرادش را نفهمند. شرط بلاغت کلام، ایراد  کلام به اقتضای سطح فهم مخاطب است.

 

2. 1. آیه «لاتدرکه الابصار»

آیه «لاتدرکه الابصار» در سوره انعام است که در مکه و خطاب به مشرکان قریش نازل شده است. ملاحظه سیاق سوره و حتی سیاق همین آیه به وضوح نشان می دهد که مشرکان قریش مخاطب این آیات اند. آیه 101 سوره انعام در بالا ذکر شد و دو آیه بعدش که آیه مورد بحث هم در آن است، چنین است:

ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ خالِقُ کُلِّ شَیْ‏ءٍ فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ وَکیلٌ * لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطیفُ الْخَبیرُ (انعام، 102-103)؛ این است خدا، پروردگار شما: هیچ معبودى جز او نیست، آفریننده هر چیزى است. پس او را بپرستید، و او بر هر چیزى نگهبان است. چشم ها او را درنمى‏ یابند و اوست که چشم ها را درمى ‏یابد، و او مهربان آگاه است.

در خصوص این آیات باید بگویم که:

اولاً، مگر این آیات چه پیچیدگی دارد که مشرکان عرب، مقصود از آنها را درک نکرده اند؟ آیا فهم این که «خدا چشم دارها را می بیند؛ اما چشم دارها خدا را نمی بینند»، معنای پیچیده ای دارد؟

ثانیاً، طبق نظر مشهور، آیه مذکور از آیات محکم برشمرده شده است؛ یعنی معنای آن را روشن تلقی می کنند و اظهار می دارند که حتی باید آیات دیگر را که متشابه می خوانند، به آین آیه ارجاع داد تا به کمک آن، تشابه را از آن آیات زدود و معنای صحیح آنها را فهمید؛ حال چگونه ادعا می شود که خود این آیه نیز روشن و قابل فهم نبوده و به عبارت دیگر از متشابهات بر شمرده می شود؟

 

2. 2. آیه «لیس کمثله شیء»

آیه «لیس کمثله شیء» نیز در سوره شوری قرار دارد که یک سوره مکی و خطاب به مشرکان قریش نازل شده است. تمام این آیه چنین است:

فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً یَذْرَؤُکُمْ فیهِ لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ (شوری، 11)؛ پدیدآورنده آسمانها و زمین است. از خودتان براى شما جفتهایى قرار داد، و از دامها [نیز] نر و ماده [قرار داد]. بدین وسیله شما را بسیار مى ‏گرداند. چیزى مانند او نیست و اوست شنواى بینا.

در زمینه این آیه نیز باید بگویم:

اولاً، در این آیه این معنا که «چیزی مانند خدا نیست» یا «خدا شنوا و بیناست»، چه پیچیدگی دارد که مشرکان عرب از درک آن عاجز بوده اند؟

ثانیاً، تردیدی نیست که وقتی مشرکان قریش به خدای نادیدنی معتقد باشند، هرگز از «سمیع» و «بصیر» بودن او چشم و گوش داشتن او به ذهنشان متبادر نمی شده است؛ بلکه همان معنای مجازی که امروزه به ذهن مسلمانان متبادر می شود، به ذهن آنان نیز تبادر می جسته است.

ثالثاً، طبق نظر مشهور، جمله «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ» از محکمات قرآن است و باید مرجع آیات متشابه قرآن قرار بگیرد و با ارجاع آیات متشابه به آن، معنای صحیح آیات متشابه را فهمید، حال چگونه ادعا می شود، فهم این آیه برای مشرکان عرب دشوار بوده است؟

رابعاً، با فرض این که جمله «وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ» طبق نظر مشهور، از متشابهات قرآن بوده باشد، وقتی در صدر آن، جمله محکم «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ» آمده و به واقع این جمله قرینه فهم آن به شمار می رود، چرا گفته شود، مشرکان عرب در فهم آن ناتوان بودند؟ وقتی قرینه فهم آن در صدرش آمده، خود این قرینه معنای سمیع و بصیر بودن را برای مشرکان عرب آشکار می سازد.

 

2. 3. آیه «بل یداه مبسوطتان»

آیه «بل یداه مبسوطتان» در سوره مائده است که در اواخر دوره مدنی و ناظر به یهودیان مدینه نازل شده است. ادعای این که جمله مذکور نامفهوم است، صحیح نیست. سیاق آیه مربوط چنین ادعایی را رد می کند. آن آیه چنین است:

وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاء (مائده، 64)؛ و یهود گفتند: «دست خدا بسته است.» دستهاى خودشان بسته باد. و به [سزاى‏] آنچه گفتند، از رحمت خدا دور شوند. بلکه هر دو دست او گشاده است، هر گونه بخواهد مى‏ بخشد.

به دلایلی چند، مراد این آیه برای مردم مدینه و از جمله یهودیان مدینه آشکار بوده است:

اولاً، جمله «بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ» در رد مدعای یهودیان گفته شده است که می گفتند: «یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ» و «دست خدا بسته است»، در زبان عرب ضرب المثل است و مراد از آن این است که «خدا خسیس است»؛ نظیر ضرب المثل فارسی که می گویند: «فلانی ناخن خشک است»؛ بنابراین در آن هرگز معنای حقیقی «ید» و «مغلول»(بسته) بودن آن اراده نشده است تا گفته شود، در «بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ» نیز «ید» و «مبسوط»(باز) بودن آن به معنای حقیقی دست و باز بودن آن به کار رفته است. چنین تعابیری در میان خود عرب رواج داشته و این گونه نیست که در قرآن برای اولین بار آمده باشد و به این جهت، عرب در فهم مراد از آنها عاجز باشد. در آیه مذکور به صراحت می گوید که «یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ» سخن یهودیان است و یهودیان چنین سخنی را می گویند؛ حال چگونه خود یهویان سخن خودشان را نمی فهمند؟

ثانیاً، حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که جمله «بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ» برای عرب قابل فهم نبوده است،‌ در ادامه آیه عبارت «یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاء»(هرگونه که بخواهد می بخشد) خود قرینه ای است که مراد آن عبارت را روشن می سازد و با وجود این قرینه چگونه ادعا می شود که عرب، مراد آیه را نفهمیده است؟

 

3. عارضی بودن متشابهات

قرآن ذاتاً وقتی که نازل شده، هیچ ابهام و تشابهی نداشته است. ابهام و تشابه بر اثر گذشت زمان و فقد قرائن و پیدایش آراء کلامی و فقهی و فلسفی و علمی پدید آمده است. اساساً که این اندیشه که در قرآنی آیاتی به نام «متشابهات» است که فهمیدن آنها جز با ارجاع به محکمات دانسته نمی شود، باطل است؛ زیرا:

اولاً، این اندیشه خلاف نص قرآن است که قرآن را عربی مبین و روشن و هدایت بخش معرفی می کند؛ چنان که آمده است:

وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِیًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آیاتُهُ ءَ أَعْجَمِیٌّ وَ عَرَبِیٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ وَ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ فی‏ آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَیْهِمْ عَمًى أُولئِکَ یُنادَوْنَ مِنْ مَکانٍ بَعیدٍ (فصلت، 44)؛ و اگر [این کتاب را] قرآنى غیر عربى گردانیده بودیم، قطعاً مى‏ گفتند: «چرا آیه‏ هاى آن روشن بیان نشده؟ کتابى غیر عربى و [مخاطبِ آن‏] عرب زبان؟» بگو: «این [کتاب‏] براى کسانى که ایمان آورده‏اند رهنمود و درمانى است، و کسانى که ایمان نمى‏آورند در گوشهایشان سنگینى است و قرآن بر ایشان نامفهوم است، و [گویى‏] آنان را از جایى دور ندا مى‏ دهند!

مراد همه آیات قرآن برای مخاطبانش که عرب حجاز عصر پیامبر(ص) بودند، آشکار بوده و برای فهم هیچ آیه ای حاجت نبوده است، به آیه دیگری مراجعه کنند. اساساً اگر کلام به گونه ای باشد که فهم مراد آن، نیازمند درنگ و پرسش و مراجعه باشد، از فصاحت و بلاغت تهی است و در این صورت چگونه می توان ادعا کرد که قرآن در اوج فصاحت و بلاغت است؟ کلام فصیح و بلیغ را در علوم بلاغی کلامی دانسته اند که در آن الفاظ غریبی مثل تکأکأتم نباشد و از تعقید معنوی خالی باشد و به تناسب مقتضای حال مخاطب ایراد شده باشد.

ثانیاً، این که در آیه هفت سوره آل عمران، قرآن به محکم و متشابه تقسیم شده، هرگز متشابه در آن به این معنا نیست که مراد آنها قابل فهم نیست. چنان که سیاق این آیه نشان می دهد، مراد از متشابهات در این آیه عبارت از آیات معاد است که در آن، حقایق اخروی برای تقریب به ذهن به حقایق دنیوی تشبیه شده است. در این آیه آمده است که تأویل یعنی حقیقت خارجی آیات قیامت را کسی جز خدا نمی داند؛ نه مراد عرفی این آیات را. تفصیل این نظریه را در مقاله «تفسیر معناشناسانه آیه محکم و متشابه» ملاحظه فرمایید.

ثالثاً، این متکلمان بوده اند که در آیات صفات اختلاف کردند و آنها را از جمله آیات متشابه بر شمردند و گرنه هیچ یک از آیات صفات هرگز میان عرب عصر نزول، محل اختلاف نبوده؛ بلکه معنای روشنی داشته است. تفصیل آن را به فرصت دیگری موکول می کنم.


شبهه اعجاز علمی در قرآن(1)

متنی که اینک می آید، اولین قسمت نقد یکی از همکاران درباره مطلب پست قبلی (شبهه بطلان خلاف علم در قرآن) و پاسخ من به آن است. در این قسمت، سخن از این است که چون آیات کونی از باب نشانه های الهی یا از باب سوگند بیان شده و آنها نوعی احتجاج دانسته می شود، لذا باید معنای آن آیات برای عرب عصر پیامبر(ص) آشکار باشد و به موجب آن، نمی توان به اعجاز علمی قائل شد و اظهار کرد که آیاتی از قرآن را عرب عصر نزول درک نکردند و در عصر کنونی بر اثر پیشرفت دانش های بشر، امکان درک آنها فراهم شده است.

 

1. ابواب احتجاج

همکار محترم فرموده اند:

یک) این که در مقام احتجاج و جدل می توان مطابق حرف طرف خطاب صحبت کرد صحیح است. اما غرض از احتجاج این است که با توجه به سخنان مخاطب، مطلبی اثبات شود که او منکر است؛ مثل احتجاج حضرت ابراهیم علیه السلام با ستاره پرستان که از تظاهر به ستاره پرستی در نهایت به توحید رسید. اما برای هدایت و اشاره به آیات الهی آیا لازم است مطابق دانش ظاهری و غلط طرف مثابل صحبت شود؟ آیا نمی توان آیات را به نحوی تفسیر کرد که نه به این مطلب ملتزم شویم و نه خلاف هدایت باشد؟ در آینده این شیوه را مورد بحث قرار خواهیم داد.

پاسخ من به ایشان این است که شما گویا فرموده اید که سخن حضرت ابراهیم که فرمود «فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتی‏ بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِق‏» (بقره، 258) از باب جدل و احتجاج است و در آن هیچ اشکالی ندارد که مطابق باور طرف سخن گفته شود؛ اما در آیات سوره های یس و شمس از باب احتجاج نیست.

ولی من با این تلقی موافق نیستم. به نظر من در آیات سوره های یس و شمس نیز احتجاج صورت گرفته و در آنها خداوند با مشرکان قریش احتجاج کرده است. در آیه یس، از باب این که به ذکر نشانه های الهی مبادرت شده و در آیه شمس از جهت این که سوگند یاد شده، با مشرکان مکه احتجاج صورت گرفته است که شرح آن در پی می آید.

 

1. 1. از باب احتجاج بودن ذکر نشانه های الهی

دلیل من بر این که در آیه 37 سوره یس با مشرکان مکه احتجاج صورت گرفته، عبارت «وَ آیَةٌ لَهُم‏» (نشانه ای برای مشرکان مکه است) است؛ یعنی پدید آمدن شب و روز و حرکت خورشید و ماه از نشانه های قدرت الهی برای مشرکان مکه است که از رهگذر آن به قدرت الهی پی ببرند. آشکار است که ذکر نشانه های حسی برای پی بردن به حقیقت مجرد الهی نوعی احتجاج است. در این احتجاج که بر مشرکان مکه شده، یک امر معلوم نزد آنان یعنی پدید آمدن شب و روز و حرکت های خورشید و ماه ذکر شده و با آن یک امر مجهول یعنی قدرت الهی ثابت گردیده است. احتجاج هم چیزی غیر از این نیست که از یک امر معلوم یا مسلّم یه یک امر مجهول و غیر مسلّم سیر شود.

مروری به تمام آیاتی که از نشانه های الهی سخن گفته شده، نشان می دهد که همه این نشانه ها حسی و قابل مشاهده با چشم غیر مسلح است و حق نیز همین است که باید آنچه می خواهد برای مشرکان مکه نشانه قدرت خدا باشد، برای آنان محسوس و مشهود باشد. برای مثال در همین سوره یس قبل از آیات مورد بحث بعد از تعبیر «وَ آیَةٌ لَهُمْ» از رویش گیاهان که برای مشرکان مکه محسوس و مشهود بوده، سخن گفته شده و چنین آمده است:

وَ آیَةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَیْتَةُ أَحْیَیْناها وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبًّا فَمِنْهُ یَأْکُلُونَ * وَ جَعَلْنا فیها جَنَّاتٍ مِنْ نَخیلٍ وَ أَعْنابٍ وَ فَجَّرْنا فیها مِنَ الْعُیُونِ * لِیَأْکُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ أَیْدیهِمْ أَ فَلا یَشْکُرُونَ (یس، 33-35)؛ و زمین مرده، نشانه ای است براى ایشان، که آن را زنده گردانیدیم و دانه از آن برآوردیم که از آن مى‏خورند. و در آن [زمین‏] باغهایى از درختان خرما و تاک قرار دادیم و چشمه ‏ها در آن روان کردیم. تا از میوه آن و [از] کارکردِ دستهاىِ خودشان بخورند، آیا باز [هم‏] سپاس نمى‏ گزارند؟

یا در ادامه در آیاتی که پس از آیات مورد بحث آمده و طی آنها باز بعد از تعبیر «وَ آیَةٌ لَهُمْ» نشانه های قدرت الهی ذکر شده، از کشتی رانی که برای مشرکان مکه محسوس و مشهود بوده، سخن گفته شده و چنین آمده است:

وَ آیَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّیَّتَهُمْ فِی الْفُلْکِ الْمَشْحُونِ * وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما یَرْکَبُونَ * وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَریخَ لَهُمْ وَ لا هُمْ یُنْقَذُونَ * إِلاَّ رَحْمَةً مِنَّا وَ مَتاعاً إِلى‏ حینٍ (یس، 41-44)؛ و نشانه‏ اى [دیگر] براى آنان اینکه: ما نیاکانشان را در کشتىِ انباشته، سوار کردیم. و مانند آن براى ایشان مرکوبها [ى دیگرى‏] خلق کردیم. و اگر بخواهیم غرقشان مى‏کنیم و هیچ فریادرسى نمى ‏یابند و روىِ نجات نمى‏ بینند. مگر رحمتى از جانب ما [شامل آنها گردد] و تا چندى [آنها را] برخوردار سازیم.

 

1. 2. از باب احتجاج بودن سوگندهای الهی

دلیل من بر این که در آیه 2 سوره شمس با مشرکان مکه به نوعی احتجاج شده، قسم بودن این آیه است. تردیدی نیست که سوگند برای تأکید و اثبات یک معنایی است که مورد تردید یا انکار مخاطبان است و شخصی که سوگند یاد می کند، می خواهد از رهگذر سوگندی که یاد می کند، یک مطلبی را که مورد تردید یا انکار است، مورد تأکید و اثبات قرار دهد؛ لذا به آنچه که نزد مخاطبان شناخته شده و مقدس است، سوگند یاد می کند تا از رهگذر آن، مورد سوگند خود را تأکید و اثبات کند. در آیات صدر سوره شمس نیز چنین است. آن آیات چنین است:

وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها *‌ وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها * وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها * وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشاها * وَ السَّماءِ وَ ما بَناها * وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها * وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها * قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاها * وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها (شمس، 1-10)؛ سوگند به خورشید و تابندگى ‏اش، سوگند به ماه چون پى [خورشید] رَوَد. سوگند به روز چون آن را روشن گرداند، سوگند به شب چو پرده بر آن پوشد، سوگند به آسمان و آن کس که آن را برافراشت، سوگند به زمین و آن کس که آن را گسترد، سوگند به نَفْس و آن کس که آن را درست کرد سپس پلیدکارى و پرهیزگارى ‏اش را به آن الهام کرد، که هر کس آن را پاک گردانید، قطعاً رستگار شد، و هر که آلوده ‏اش ساخت، قطعاً درباخت.

در این آیات، جواب سوگند عبارت از دو آیه اخیر است و از رهگذر آن سوگندها این حقیقت مورد تأکید قرار گرفته که هرکه نفس را تزکیه کرد، رستگار شد و هر که آن را آلوده ساخت، باخته است.

چنان که پیش تر گفته شد، هرگز موجه نیست، به چیزی سوگند یاد شود که نزد مخاطب ناشناخته است و برای مثال گفته شود، به «بیز» سوگند؛ چرا که به واقع آنچه به آن سوگند یاد می شود، به منزله مقدمه احتجاج است و مقدمه احتجاج نیز باید معلوم باشد تا احتجاج نتیجه بخش باشد.

حاصل مطلب آن که اگر ما بخواهیم، عبارت «وَ الشَّمْسُ تَجْری لِمُسْتَقَرٍّ لَها»(یس، 38) یا عبارت «وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها»(شمس، 2) را معنا کنیم، باید معنایی را بیان کنیم که برای مشرکان مکه معلوم باشد و گرنه احتجاجات الهی در این آیات با مشرکان مکه عبث و بی فایده خواهد بود.

به علاوه، بیافزایم که اگر شما می پذیرید که حضرت ابراهیم با نمرود با تکیه بر علم ظاهری او از حرکت خورشید از مشرق به مغرب با او احتجاج کرده، باید بپذیرید که خدا نیز با تکیه بر علم ظاهری مشرکان مکه از حرکت خورشید با آنان احتجاج کرده است؛ زیرا وجهی ندارد، در نحوه احتجاج خدا با پیامبر فرق نهاده شود؛ علاوه بر این که اساساً مشرکان باور نداشتند که پیامبر اسلام(ص) از سوی خدا آمده است و لذا قرآن را سخن خود پیامبر تلقی می کردند و بنابراین، حضرت ابراهیم(ع) یک پیامبر بوده و حضرت محمد(ص) هم پیامبری دیگر، و جهی ندارد، نحوه احتجاج یک پیامبر با پیامبر دیگر فرق داشته باشد.

 

2. لزوم معلوم بودن مقدمات احتجاج

همکار گرامی مرقوم داشته اند:

دو) این که نویسنده محترم بارها اشاره کرده اند که در استدلال معنا ندارد به چیزی اشاره شود که قابل درک برای طرف مقابل نیست معنایش چیست؟ در استدلال باید از معلوم به مجهول رسید. حال اگر مقدمات معلوم نزد مخاطب معلوم نیست باید آن ها را هم معلوم کرد. این مطلب صحیح است و استدلال اقتضا دارد که مبتنی بر واقع باشد. اما این که استدلال مبتنی باشد بر مطلبی که نزد مخاطب معلوم باشد، درست نیست. لطفا دقت بشود: صحت استدلال غیر از قانع شدن مخاطب یا قانع نشدن او به خاطر نقصان درک او است. صحت استدلال یک واقعیت است و قانع نشدن مطلب دیگر. شرط صحت استدلال این است که مقدمات برهانی، صادق و حق باشد؛ اما ممکن است طرف مقابل صدق آن را درک نکند و قانع نشود؛ درست مانند پاره ای از راه حل های مستدل در ریاضیات و هندسه. در این جا صحت استدلال زیر سئوال نمی رود، اگر چه مخاطب آن را نپذیرد. آن چه متوقف بر باور و اذعان مخاطب است جدل است، نه برهان و استدلال.

من در نقد آنچه آمد، چند نکته عرض می کنم:

اولاً، این برای اولین بار است که می شنوم، در استدلال لزومی ندارد، مقدمات استدلال نزد مخاطب معلوم باشد و اگر برای او مجهول هم باشد، استدلال صحیح است. این سخن مرا یاد خاطره ای قریب به این مضمون انداخت که یکی از دوستان نقل کرد، کسی پیش او آمده و از او پرسیده بود: «نصب امام علی(ع) به خلافت از سوی پیامبر(ص) هیچ ضرورتی نداشته است. اگر ضرورتی داشته، دلیلش چه بوده است؟» او پاسخش را نمی دانست و در عین حال نمی خواست بگوید که من دلیلش را نمی دانم؛ لذا یک حقه ای زد و گفت: «یک قاعده فلسفی است، به نام «الواحد» و بیان آن چنین است که "الواحد لا یصدر عنه الا الواحد". طبق این قاعده، اشکال شما از اصل باطل است». آن سائل بینوا نیز چنان شرمنده شد و پیش خود گفت: یا رب من چه خبط بزرگی کردم که سئوالم از اصل باطل است و راهش را کشید و رفت. او نپرسید که اساساً معنای این قاعده ای که می گویی، چیست و چه ربطی به سئوال من دارد؟

بی تردید خدا در قرآن نمی خواسته است، مخاطبانش دست به سر کند؛ بلکه می خواسته است، آنها را هدایت نماید و هدایت نیز جز با استدلال های روشن و قابل فهم مخاطبانش محقق نخواهد شد.

ثانیاً، قیاس کردن قرآن که خطاب به توده مردم نازل شده، با هندسه و ریاضیات که برای محصلان آنها قرار داده شده، مع الفارق و باطل است. اگر استدلال های ریاضی را توده مردم یا حتی محصلان مبتدی نفهمند، هیچ ایرادی ندارد؛ اما وقتی برای توده مردم استدلال می شود، نفهمیدن استدلال و معلوم نبودن مقدمات برای آنان، استدلال را عبث و بی فایده می سازد. استدلال کردن برای مردمی که آن را نمی فهمند و مقدمات استدلال برای آنان معلوم نیست، عبث است و فعل عبث از خدای حکیم صادر نمی شود.  

ثالثاً، گویا شما می فرمایید، استدلال های قرآن را نه تنها مشرکان مکه که مخاطبان قرآن بودند، نفهمیدند یا اشتباه فهمیدند، بلکه چهارده قرن گذشت و تمام مردم طی این چهارده قرن موفق به فهم استدلال های قرآن نشدند یا در فهم آنها به خطا رفتند و اکنون در دوره معاصر پس از رشد علمی قادر به درک استدلال های قرآن گردیدند.

شما ممکن است، بفرمایید، نظر به این که قرآن کتابی جاودانی و برای همه نسل هاست، خداوند به عمد آیاتی را در قرآن تعبیه کرده است که مراد از آنها را در آینده بفهمند؛ اما این سخن مردود است؛ چون به استناد کدام دلیل و شاهد گفته می شود که چنان آیاتی برای عرب عصر پیامبر نبوده و برای عصر کنونی است؟ آیا عرب عصر پیامبر دریافته بودند که چنین آیاتی برای آنان نیست و برای مردمان آینده است؟ اگر می دانستند، به چه طریق می دانستند؟ آیا الفاظ و تعابیر آن آیات را خداوند از عالم فرشتگان یا اجنه آورده بود و عرب عصر پیامبر(ص) با آنها بیگانه بودند؟ و یا همان الفاظ و تعابیر عرب بوده و خداوند از آنها معانی را اراده کرده است که آنان در زبانشان به آن معانی به کار نمی بردند؟ در این صورت باید گفت: استعمال الفاظ و تعابیر قرآن در معانی متفاوت از معهودات اهل زبان دو صورت دارد: یا با قرینه به کار رفته است و یا بدون قرینه. این در حالی است که در علوم بلاغی گفته شده است که اگر لفظ بدون قرینه بر معنایی به کار رود، دروغ نامیده می شود و دروغ هم در کلام الهی نمی تواند راه داشته باشد و اگر با قرینه باشد، مجاز خوانده می شود و معنای مجاز را هم اهل زبان با کمک قرینه می فهمند و لذا وجهی ندارد که گفته شود، خداوند در قرآن سخنی گفته است که عرب عصر پیامبر معنای آن را درک نکردند و مردم عصر کنونی پس از چهارده به درک معنای آن موفق شدند.

 رابعاً، شما پذیرفتید که از باب جدل می توان به باور و اذعان مخاطب استدلال کرد. در این صورت، به چه دلیل، حرکت خورشید را در آیه یس از باب جدل محسوب نمی کنید؟ اساساً فرض کنید که حرکت ظاهری خورشید باطل است. چرا نگوییم،‌ خدا از باب جدل به یک باور باطل استدلال کرده است؟ و آن را اینچنین تقریر نکنیم که «ای مشرکان قریش، شمایی که باور دارید، خورشید از مشرق به مغرب حرکت می کند، چه کسی آن را از مشرق بر می آورد و در مغرب فرو می برد؟ آیا او کسی جز خدای نادیدنی است؟» چنان که استدلال حضرت ابراهیم هم همین گونه تقریر می شود که «ای نمرود، تویی که باور داری، خورشید از مشرق بر می آید و در مغرب فرو می رود، خدای من کسی است که خورشید را از مشرق بر می آورد، اگر تو خدایی، آن را از مغرب بر آور!»