سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدهامّتان: علوم و معارف قرآن و حدیث

تکمله شبهه بطلان خلاف علم در قرآن(2)

مطلب حاضر دومین قسمت از پاسخ به نامه یک فرهیخته دانشگاهی است که قسمت اول آن پیش تر منتشر شد. خاطر نشان می سازم که آن فرهیخته دانشگاهی راجع به مطلبی که در زمینه هفتگانه بودن آسمان و زمین نوشته بود، مکتوب ذیل را نوشت:

از پاسخ عالمانه و جسورانه حضرت‌ عالی سپاسگزارم؛ اما چند سؤال حاشیه ای برای فهم بهتر آیات قرآن: در صورت امکان تصور و دانش مردم عصر و مصر پیامبر در باره آسمان و زمین را به طور کامل بیان فرمایید.

آیا منظور از طبقه طبقه بودن آسمان این بوده است که هر طبقه در ارتفاع معینی از زمین بوده و دیگری در ارتفاعی دیگر؟

آیا زمین را کروی یا مسطح و نامحدود می پنداشتند (مسطح و نامحدود پنداشتن زمین این پیامد را دارد که خورشید و ماه و ستارگان در حال حرکت در هنگام غروب وارد زمین و در هنگام طلوع از آن خارج شوند)؟

آیا هفت اقلیم زمین متناظر با هفت آسمان مشخص و تفکیک شده بود؟ چرا هر اقلیم را در برابر یکی از آسمان‌ها می پنداشتند؟

منبع جناب عالی برای این دیدگاه مردم عصر و مصر پیامبر چیست؟

خدا مانند شما را زیاد گرداند.

با سپاس مجدد و آرزوی بهترین ها برای بهترین ها

ارادتمند شما

در پاسخ، نکات ذیل را به عرض می رسانم:

1. مهم ترین منبع برای شناخت تصورات عرب حجاز عصر پیامبر(ص) در مرحله اول، آیات قرآن و در مرحله بعد، احادیث نبوی و اقوال صحابه و تابعان و نیز اشعار جاهلی است. اطلاعات مربوط به تلقی مردم بین النهرین راجع به هفتگانه بودن آسمان و زمین در کتب تاریخ نجوم انعکاس یافته است.

2. چنان که از آیات قرآن بر می آید، مراد از طبقات آسمان همان محل های طلوع و غروب اجرام هفتگانه است که هریک را بر فراز دیگری تلقی می کردند و ترتیب آنها نسبت به زمین از این قرار است: ماه، عطارد، زهره، خورشید، مریخ، مشتری، ذحل. به این ترتیب، این طبقات طبق نگاه و تصور ظاهری مردمان گذشته بوده است که با چشم غیر مسلح به آسمان می نگریستند.

مؤید این که هفت آسمان در قرآن، ناظر به همان اجرام هفتگانه سماوی است که با چشم غیر مسلح دیده می شد، تعبیر «سَبْعاً شِدادا» و «سِراجاً وَهَّاجاً»(چراغی فروزان) در قرآن است؛ چنان که آمده است:

وَ بَنَیْنا فَوْقَکمْ سَبْعاً شِداداً * وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجاً (نبأ، 12-13)؛ و بر فرازِ شما هفت (چراغی) استوار بنا کردیم و چراغى فروزان گذاردیم.

و مؤید این که مراد از هفت آسمان، مسیرهایی است که همان اجرام هفتگانه سماوی در همین آسمان مشهود با چشم غیر مسلح حرکت می کنند، تعبیر «سَبْعَ طَرائِقَ» در قرآن است؛ چنان که آمده است:

وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَکمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما کنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلینَ (مؤمنون، 17)؛ و به راستى [ما] بالاى سر شما هفت راه [آسمانى‏] آفریدیم و از [کار] آفرینش غافل نبوده‏ ایم.

3. آنچه را که مردم عصر نزول از زمین مشاهده می کردند، همین سطح زمین بوده است و این سطح زمین هم صرف نظر از فراز و نشیب هایش، مسطح به نظر می رسد؛ لذا در قرآن آمده است:

أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ *‌ وَ إِلَى السَّماءِ کَیْفَ رُفِعَتْ * وَ إِلَى الْجِبالِ کَیْفَ نُصِبَتْ * وَ إِلَى الْأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ (غاشیه، 17-20)؛ آیا به شتر نمى‏ نگرند که چگونه آفریده شده؟ و به آسمان که چگونه برافراشته شده؟ و به کوه‏ها که چگونه برپا داشته شده؟ و به زمین که چگونه گسترده شده است؟ پس تذکّر ده که تو تنها تذکّردهنده ‏اى.

یا آمده است:

أَ فَلَمْ یَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ کَیْفَ بَنَیْناها وَ زَیَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ *‌ وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَیْنا فیها رَواسِیَ وَ أَنْبَتْنا فیها مِنْ کُلِّ زَوْجٍ بَهیجٍ (ق، 6-7)؛‌ مگر به آسمان بالاى سرشان ننگریسته ‏اند که چگونه آن را ساخته و زینتش داده‏ ایم و براى آن هیچ گونه شکافتگى نیست. و زمین را گستردیم و در آن لنگر [آسا کوه‏] ها فرو افکندیم و در آن از هر گونه جُفت دل‏انگیز رویانیدیم.

4. البته طبق نگاه ظاهری، خورشید به هنگام غروب در زمین فرو می رود. اگر سمت مغرب ما کوهستان باشد، گویا در کوها فرو می رود و اگر جنگل باشد، گویا در میان درختان فرو می رود و اگر دریا باشد، گویا در دریا فرو می رود. بر اساس چنین نگاهی بوده است که در قرآن آمده است، ذوالقرنین مشاهده کرد که خورشید در چشمه ای سیاه فرو می رود:

حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فی‏ عَیْنٍ حَمِئَةٍ (کهف، 86)؛ تا آن گاه که به غروبگاه خورشید رسید، به نظرش آمد که [خورشید] در چشمه‏ اى گِل ‏آلود و سیاه غروب مى‏ کند.

5. مردمان بین النهرین که فرهنگ عربی نیز از آنان گرفته شده است، بخش مسکون شناخته شده تا آن زمان را نیز بر هفت اقلیم تقسیم کردند و هر منطقه را به یکی از سیارات هفت‏گانه منسوب ساختند. طبق روایتی چین را به ماه، ماوراء النهر را به عطارد، روم را به زهره، بین النهرین را به خورشید، افریقا را به مریخ، حجاز را به مشتری و هند را به زحل نسبت دادند (نک: مسعودی،29-30 و یعقوبی، 1،85).

گویا منشأ این تقسیم بندی این بوده که آسمان سقف زمین است و لذا اندازه ای بیش از سطح زمین ندارد. در قرآن نیز آسمان سقف زمین برشمرده شده؛ چنان که آمده است:

وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آیاتِها مُعْرِضُونَ (انبیاء، 32)؛ و آسمان را سقفى محفوظ قرار دادیم، و [لى‏] آنان از [مطالعه در] نشانه‏ هاى آن اعراض مى‏ کنند.

یا آمده است:

وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ (طور، 5)؛ سوگند به سقف بلند [آسمان‏]

 

3. رسیدن ذوالقرنین به مغرب یا مشرق خورشید

آن فرهیخته دانشگاهی در ادامه نامه قبلی نوشته بودند:

قرآن می گوید "حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ". در اینجا قرآن سخن از رسیدن به مغرب می کند! بحث حرکت خورشید را فرمودید حسی است و قرآن با زبان حسی سخن گفته و قابل قبول است. اما "رسیدن به مغرب" نمی تواند حس شود. "رسیدن به مغرب" ناشی از یک عقیده غلط می تواند باشد.

اولاً رسیدن به مغرب یک امر ناممکن است و هرکس هرقدر برود به مغرب خورشید نمی رسد؛ بلکه مغرب دیگری را می بیند.

ثانیاً شاید مردم اعتقاد داشته اند که زمین تخت و بی انتهاست و خورشید در چرخش خود و هنگام مواجهه با زمین، در درون زمین فرومی رفته است و اکنون ذی القرنین این کشف بزرگ را انجام داده که خورشید در عین حمئه فرو می رود!

در پاسخ به این سئوال نیز همان پاسخ هایی را عرض می کنم که پیش تر بیان کردم:

1. آنچه را که شما بر آن ایراد می گیرید، مبتنی بر نگاه علمی است؛ اما طبق نگاه ظاهری که قرآن به آن سخن گفته است، هیچ ایرادی نیست؛ چون ما وقتی در یک محلی هستیم و با چشم سر به حرکت خورشید می نگریم، حسب این که در چه محلی باشیم، احساس می کنیم که خورشید وقتی غروب می کند، در دریا یا کوه یا جنگل و مانند آنها فرو می رود. نیز احساس می کنیم که اگر به سمت مغرب خورشید حرکت کنیم، به آنجا می رسیم.

2. شما باید توجه داشته باشید که قرآن یک کتاب علمی نیست؛ بلکه یک کتاب تذکر و موعظه و اخلاق است و در چنین کتابی هیچ اشکالی ندارد که متناسب با سطح فهم و دانش مخاطبان به بیان تذکر و موعظه و اخلاق پرداخته شود. شما وقتی می توانید به قرآن ایراد بگیرید که چرا مطابق علم سخن نگفته است که خود را کتاب علمی معرفی کرده باشد.

3. فصاحت و بلاغت کلام امری نسبی است و از عصری به عصر دیگر و نیز از قومی به قوم دیگر تفاوت پیدا می کند. اگر قرآن در عصر پیامبر و خطاب به عرب حجاز می خواست در اوج فصاحت و بلاغت سخن بگوید، ناگزیر باید از گفتمان حاکم در آن عصر و قوم تبعیت کند؛ یعنی با الفاظ و تعابیر رایج و معهود میان آنان سخن بگوید.

 

4. فلک در قرآن

نامبرده در مکتوب دیگری راجع به فلک در قرآن سئوال کرده و نوشته است:

آیا فلک ذکرشده در دو آیه ذیل فقط برای شمس و قمر است یا برای لیل و نهار هم هست؟ اگر برای لیل و نهار هم هست، یعنی چه؟

اگر برای لیل و نهار نیست، چرا و براساس چه قاعده و ادبیاتی آنها استثنا شده اند؟ "و" بخش انتهایی آیه 40 سوره یس وجود دارد (وَکُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ) اما در بخش انتهایی آیه 33 سوره انبیاء وجود ندارد (کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ). این "و" چه نقشی دارد و بود و نبود آن چه تغییر یا نقصی در مفهوم آیه ایجاد می کند؟

آیات مورد اشاره ایشان چنین است:

لاَ الشَّمْسُ یَنْبَغی‏ لَها أَنْ تُدْرِکَ الْقَمَرَ وَ لاَ اللَّیْلُ سابِقُ النَّهارِ وَ کُلٌّ فی‏ فَلَکٍ یَسْبَحُونَ (یس، 40)؛ نه خورشید را سِزَد که به ماه رسد، و نه شب بر روز پیشى جوید، و هر کدام در گردونی شناورند.

وَ هُوَ الَّذی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ فی‏ فَلَکٍ یَسْبَحُونَ (انبیاء، 33)؛ و اوست آن کسى که شب و روز و خورشید و ماه را پدید آورده است. هر کدام از این دو در گردونی [معین‏] شناورند.

نکات من در پاسخ از این قرار است:

1. بودن و نبودن «واو» قبل از عبارت «کُلٌّ فی‏ فَلَکٍ یَسْبَحُونَ» هیچ تفاوت معنایی پدید نمی آورد. این گونه موشکافی ها در آیات قرآن هیچ حاصلی جزء بیانات ذوقی و خیال بافانه ندارد.

2. طبق ظاهر این آیات هر چهار مورد ذکر شده، یعنی «لیل»، «نهار»، «شمس» و «قمر» دارای فلکی جداگانه اند؛ چنان که عکبری گفته است:

«کُلٌّ أی کلّ واحد منهما أو منها، و یعود إلى اللیل و النهار و الشمس و القمر» (التبیان فی إعراب القرآن، ص264 و نک: قرطبی، الجامع لأحکام القرآن، ج‏11، ص286)

نیز علامه طباطبایی گفته است:

 الآیة ظاهرة فی إثبات الفلک لکل من اللیل و هو الظل المخروطی الملازم لوجه الأرض المخالف لمسامتة الشمس، و النهار و هو خلاف اللیل، و للشمس و القمر فالمراد بالفلک مدار کل منها. (المیزان فی تفسیر القرآن، ج‏14، ص280)

3. البته بیش تر مفسران به لحاظ آن که ظاهر این آیه با دانش نجومی اشان در تعارض است، «کل» را فقط ناظر به «شمس» و «قمر» دانسته اند و بعضی نیز به لحاظ آن که علاوه بر آن دو، پنج سیاره دیگر هم در فلک خودشان شناورند، عبارت «و النجوم» را در تقدیر گرفته اند. ابن جزی در این زمینه می نویسد:

تنوین در «کلٌ» عوض از اضافه است؛ یعنی «کلهم» (همه آنها) که مراد «شمس» و «قمر» باشد؛ نه «لیل» و «نهار»؛ چون «لیل» و «نهار» به «سبح»(شناوری) در «فلک» متصف نمی شوند؛ بنابراین جمله «کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ» محلا حال برای «شمس» و «قمر» است یا مستأنفه است(یعنی به لحاظ اعرابی مستقل از ما قبل است). اگر پرسیده شود، لفظ های «کل» و «یسبحون» که جمع است، پس چگونه مراد «شمس» و «قمر» باشد که دو تاست؟ پاسخ این است که مراد جنس محل های طلوع آنها در هر شب و روز است و نظایر این بسیار است. این را زمخشری گفته است؛ اما قزنوی گفته است: مراد «شمس» و «قمر» و دیگر کواکب متحرک اند. (همو، کتاب التسهیل لعلوم التنزیل، ج‏2، ص22)

اما این توجیهی بیش به نظر نمی رسد. در تمام مواردی که لفظ «کل» بعد از آنها آمده، ناظر به تمام آنهاست و نه بعضی از آنها؛ مثل:

وَ زَکرِیَّا وَ یَحْیى وَ عیسى وَ إِلْیاسَ کلٌّ مِنَ الصَّالِحینَ (انعام، 85)؛‌و زکریّا و یحیى و عیسى و الیاس را که همه از شایستگان بودند.

یا مثل:

وَ إِسْماعیلَ وَ إِدْریسَ وَ ذَا الْکفْلِ کلٌّ مِنَ الصَّابِرینَ (انبیاء، 85)؛ و اسماعیل و ادریس و ذو الکفل را [یاد کن‏] که همه از شکیبایان بودند.

به این ترتیب، به نظر می رسد، مردمان گذشته چنین می اندیشیدند که هر یک از شب و روز، ذات مستقلی دارند و احتمالاً شب عبارت از یک فلک یا دایره گردانی است که تیره است و ماه و ستارگان در آن ظاهر می شوند و روز نیز عبارت از یک دایره گردانی است که خورشید و احیانا ماه در آن مشاهده می شود.

4. گفتنی است که فلک را از واژگانی برشمرده ‏اند که ریشه بین النهرینی دارد و گفته ‏اند که آن احتمالاً از واژه اکدی پی‏لاکّو (Pilakku) به معنای چرخ نخ‏ریسی گرفته شده است. فَلْکه در زبان عربی نیز به همین معناست(نک: جفری، ذیل فلک و نلّینو، 135).

 برخی از قدما مانند کلبی فلک را به مانند آب انباشته ‏ای دانسته است که سیارات سماوی در آن جریان دارند(مجلسی، 55، 129 و ابن حجر، 8، 330). گویا آنان می‏ پنداشتند، سیارات هفت‏گانه در آسمان مانند کشتی در آبی انباشته - یعنی دریا - حرکت می‏ کنند. مشابهت رنگ آسمان با آب دریا و هم‏ریشه بودن واژگان «فَلَک»(آسمان) و «فُلْک»(کشتی) و وجود واژه «سباحت»(شناوری) در جمله «کُلٌّ فی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ»(الانبیاء،33) مؤید این احتمال است.

5. حاصل این بررسی به مانند بررسی های قبل آشکار می سازد که در قرآن طبق نگاه ظاهری مردمان سخن گفته شده و البته این نگاه هم حق است؛ چرا که نگاه ظاهری جهان را چنان نشان می دهد که قرآن بازتاب داده است

به این ترتیب، باید دانست که انتظار این که قرآن به علوم جدید پرداخته باشد، بی جاست؛ زیرا قرآن کتاب موعظه و هدایت خطاب به عرب حجاز عصر پیامبر(ص) است و در چنین کتابی نباید انتظاری فراتر از سطح فهم آن مردمان داشت.

البته همچنان که کراراً عرض کردم، این سخن هرگز منافاتی با جاودانگی هدایت قرآن ندارد. منتها باید وقتی می خواهیم از قرآن هدایت بگیریم، بدانیم که قرآن خطاب به ما نیست و لذا نباید اشکال غیر علمی بودن قرآن و مانند آن بر قرآن وارد کرد.


تکمله شبهه بطلان خلاف علم در قرآن(1)

متنی که اینک می آید، قسمت اول سئوالات یکی از فرهیختگان دانشگاهی و پاسخ های اینجانب به آنها در زمینه «شبهه بطلان خلاف علم در قرآن» است. چکیده سخن وی این است که قابل پذیرش نیست که در قرآن خلاف علم آمده باشد و پاسخ اینجانب به اجمال این است که این به نظر شمایی که در عصر حاضر هستید، در قرآن خلاف علم است و پذیرش آن مشکل است؛ حال آن که قرآن خطاب به عرب حجاز عصر پیامبر(ص) نازل شده بود و در نظر آنان هرگز در آنچه قرآن به آن احتجاج می کند، چیزی خلاف آنچه که به آن علم داشتند، وجود نداشت و پذیرش آن برای آنان مشکلی نداشت؛ به علاوه قرآن کتاب موعظه و اخلاق و هدایت معنوی و اخلاقی است و در مقام اصلاح و تکمیل اخلاق و مبانی آن نازل شده است و در یک کتاب موعظه ای و اخلاقی هیچ ایرادی ندارد که به مقبولات و مسلمات مخاطبان احتجاج شود؛ لذا به صرف وجود موارد خلاف علم در قرآن نمی توان گفت که خللی در حقانیت آن راه یافته است.

وی مکتوب خود را اینگونه آغاز کرده است:

به نام خدا و با سلام خدمت استاد ارجمند جناب آقای دکتر جعفر نکونام

امروز که پاسخی از جناب عالی دریافت کردم، روز بسیار مبارکی برای حقیر است؛ روز تکمیل کشف است و روز کشف حدود یک ماه پیش بود که مقاله "بطلان خلاف علم در قرآن" را از شما خواندم. این نظریه به بسیاری از پرسش های حقیر پاسخ داده و فهم آیات قرآن را برایم آسان کرده است. اکنون مقداری ذوق زده شده ام و نمی دانم کدام یک از پرسش هایم را مطرح کنم.

بنده از کودکی شانس و افتخار آشنایی و قرائت قرآن را داشته ام و اکنون در اوایل نیم قرن دوم زندگی ام شاید بیش از صد بار قرآن را خوانده و در آن تعمق کرده باشم. بنده در حوزه تخصصی مهندسی برق، چند کتاب تألیف و ترجمه و دهها کتاب ارزیابی، ده ها مقاله نوشته، دهها پایان نامه کارشناسی و کارشناسی ارشد راهنمایی و ارزیابی و صدها مقاله ارزیابی کرده ام؛ با این حال تفاسیر و نظریات مشهور قرآنی در باره برخی آیات قرآن برایم قابل قبول نبود و از فهم دلنشین قرآن محروم بودم و پرسشهای بسیاری برایم مطرح بود. عجالتاً چند پرسش را مطرح می کنم:

1. مبانی فهم قرآن

من قبل از این که سئوالات وی را مطرح کنم و آنها را پاسخ دهم، شایسته می دانم، برخی از مهم ترین مبانی فهم خود را از قرآن یادآور شوم.

اولاً، خداوند در قرآن در مقام هدایت عرب حجاز عصر پیامبر اسلام(ص) سخن می گوید؛ لذا باید مقاصد الهی برای آنان قابل فهم باشد و گرنه قرآن برای آنان کتاب هدایت و موعظه و تذکر نمی توانست باشد و توصیف قرآن با تعابیری چون «لسان عربی»، «عربی مبین»، «فصّلت آیاته» و «یسّرناه بلسانک» و مانند آنها بی وجه می شود.

ثانیاً، قرآن به زبان عرب حجاز عصر پیامبر سخن می گوید؛ لذا باید همان الفاظ رایج آن مردم را با همان معانی رایج میان آنها به کار برده باشد و بر این اساس، حمل الفاظ قرآن بر معناهایی که قابل فهم آن مردم نیست، تفسیر به رأی و ناصحیح تلقی می شود.

ثالثاً، قرآن برای عرب حجاز عصر نزول، حقایقی را از نشانه های قدرت خدا بر می شمارد، نیز به حقایقی سوگند یاد می کند یا حقایق ناشناخته ای را در قالب تشبیه بیان می کند و یا به حقایقی احتجاج می کند؛ لذا باید موارد نشانه ها و سوگندها و تشبیهات و احتجاجات برای آن مردم، معلوم و شناخته شده باشد و گرنه نشانه خواندن یا سوگند یاد کردن یا تشبیه کردن و یا احتجاج کردن های الهی عبث و بی فایده به شمار خواهد رفت.

رابعاً، قرآن به تصریح خودش کتاب تذکر و موعظه و هدایت معنوی و اخلاقی است و لذا باید از آن فقط انتظار داشت که در مقام اصلاح اخلاق و باورهای اساسی مربوط به آن بر آید؛ نه این که باورهای علمی و فلسفی و تاریخی و دیگر دانش های بشری را اصلاح نماید.

خامساً، قرآن خطاب به عرب حجاز عصر پیامبر(ص) نازل شده است؛ لذا باید از آن انتظار داشت که در چارچوب گفتمان حاکم در آن عصر سخن گفته باشد. گفتمان حاکم در آن عصر عبارت از همان معهوداتی بوده است که آنان بر پایه نگاه ظاهری خود از جهان داشتند. بی تردید اگر کسی می خواست، خارج از آن گفتمان و معهودات با مردم آن عصر سخن بگوید، مورد ایراد و اعتراض واقع می شد.

تمام این انتظارات و ایراداتی که ایشان می فرمایند، مبتنی بر این پیش فرض است که قرآن خطاب به همه مردم در هر عصر و مصر نازل شده است. اما اگر فرض را بر این بگذاریم که مخاطبان قرآن عرب حجاز عصر پیامبر(ص) بودند، هرگز این انتظارات و ایرادات مجال طرح پیدا نمی کند.

باید دانست که ما اگر مخاطبان قرآن را عرب حجاز عصر پیامبر(ص) ندانیم، هرگز از عهده پاسخگویی به ایرادات و شبهاتی که بر قرآن وارد می کنند، برنخواهیم آمد.

یکی از اصول هرمنوتیک، اصل جایگزینی است؛ یعنی شما برای فهم یک متن، باید خودتان جایگزین مخاطبان آن قرار دهید تا به فهم صحیح مقاصد آن متن قادر شوید. شما باید فرض کنید که یک عرب حجازی هستید و قرآن خطاب به شما نازل می شود تا بتوانید آیات قرآن را به درستی درک کنید. اگر کسی خطاب به شمایی که به علوم جدید آشنایی دارید، سخن بگوید، باید توقع داشت، متناسب با سطح فهم شما سخن بگوید و اگر نگوید، بر او ایراد بگیرید؛ اما خدا خطاب به شما سخن نگفته است. حدود نود سوره قرآن در مکه و خطاب به مشرکان قریش نازل شده و حدود بیست و چهار سوره در مدینه و خطاب به مسلمانان و یهودیان و مشرکان مدینه و احیاناً مکه نازل شده است؛ لذا باید انتظار داشت، متناسب با سطح دانش و مقتضیات آنان سخن گفته شده باشد.

سادساً، من هرگز نمی گویم که قرآن فقط برای عرب حجاز عصر پیامبر(ص) کارآیی دارد؛ بلکه می گویم، ما اگر بخواهیم از قرآن در دوره خود بهره برداری کنیم؛ باید در مرحله اول، بررسی کنیم که قرآن را مخاطبانش یعنی عرب حجاز عصر پیامبر(ص) چگونه فهمیدند و مقتضیات نزول آیات قرآن در آن عصر و مصر چه بوده است  و بر اساس آن، تفسیر تاریخی از آیات قرآن به دست بدهیم و در مرحله بعد، بررسی کنیم، اغراض و مقاصد کلی و ملاکات و مناطات آیات قرآن چیست و از این طریق تلاش کنیم، تفسیری فراتاریخی از آیات قرآن ارایه نماییم و در مرحله سوم، بررسی کنیم که آن اغراض و مقاصد و ملاکات در عصر و مصر ما چه مصادیقی دارد و آنگاه بر آنها تطبیق دهیم و به این ترتیب، تفسیری عصری از قرآن عرضه نماییم.

بنابراین باید در هر عصر و مصری، قرآن را به زبان و مقتضیات آن عصر و مصر بازتولید کرد و مورد بهره برداری قرار داد و گرنه آن بهره ای که همه ما از قرآن انتظار داریم، نصیبمان نخواهد شد. 

 

2. هفتگانه بودن آسمان و زمین

مشار الیه نوشته است:

جناب عالی هفت آسمان و هفت زمین را چگونه تفسیر می فرمایید؟ بر اساس نظریه جناب عالی باید مردم عصر و مصر پیامبر به هفت آسمان و هفت زمین معتقد بوده باشند. حرکت خورشید را مردم حس می کنند و قرآن هم به همین برداشت حسی مردم توجه کرده است؛ اما وجود هفت آسمان و هفت زمین حسی نیست؛ بلکه باید علمی باشد یا اعتقادی. بدیهی است که علمی نبوده و تنها عقیدتی بوده است. امروز علم نظریه هفت آسمان و هفت زمین را رد می کند.

پاسخ من این است که:

من در مقاله ای با عنوان «معناشناسی توصیفی سماوات در قرآن» به تفصیل توضیح داده ام که هفت آسمان و هفت زمین چیزی جز همین آسمان و زمین معهود ما که با چشم سر مشاهده می شود، نیست؛ بنابراین، اینها حسی اند.

در آنجا توضیح داده ام که مردمان گذشته وقتی با چشم غیر مسلح به آسمان می نگریستند، هفت جرم سماوی را می یافتند که حرکت می کنند و طلوع و غروب دارند؛ بر خلاف دیگر اجرام که ثابت اند. این اجرام به ترتیب عبارت اند از: ماه، عطارد، زهره، خورشید، مریخ، مشتری و زحل. آنان چنین می اندیشیدند که هر یک در یک طبقه ای حرکت می کند. آنان زمین را نیز در قیاس با آسمان، به هفت اقلیم تقسیم کرده و هر اقلیم را به ازای هریک از اجرام هفتگانه قرار داده بودند.

در قرآن نیز همین تلقی بازتاب یافته است. منتها هرگز قرآن در مقام اخبار از آن و یا تأیید آن نیست؛ چرا که اندیشه هفتگانه بودن آسمان و زمین چنین نیست که برای اولین بار در قرآن مطرح شده باشد؛ بلکه چنین اندیشه ای پیش از نزول قرآن هم در میان عرب حجاز مطرح و مسلّم بوده است و اگر در قرآن ذکر شده، در مقام احتجاج بیان شده است و در مقام احتجاج نیز هیچ اشکالی ندارد که به معهودات و مسلمات مخاطبان تکیه شود.

من برای تأیید این معنا، به ذکر یک نمونه از آیات قرآن در این زمینه بسنده می کنم و تفصیل آن را به مقاله مذکور حوالت می دهم. در سوره ملک آمده است:

الَّذی خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً ما تَرى‏ فی‏ خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى‏ مِنْ فُطُورٍ *‌ ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَیْنِ یَنْقَلِبْ إِلَیْکَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسیرٌ * وَ لَقَدْ زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابیحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّیاطینِ وَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذابَ السَّعیرِ (ملک، 3-5)؛‌ همان که هفت آسمان را طبقه طبقه بیافرید. در آفرینشِ آن [خداى‏] بخشایشگر هیچ گونه اختلاف(نقصانی) نمى‏بینى. باز بنگر، آیا نقصانى مى‏بینى؟ باز دوباره بنگر تا نگاهت زبون و درمانده به سویت بازگردد و آسمان دنیا را با چراغ هایى آراستیم و آن را راننده شیاطین گردانیدیم و براى آنها عذاب آتش فروزان آماده کرده‏ایم.

در خصوص این آیات چند نکته در خور ذکر است:

اولاً، در این آیات گفته شده است، با «بصر» یعنی چشم سر به هفت آسمان نگاه کن؛ بنابراین، هفت آسمان باید چیزهایی باشد که برای مردم عصر پیامبر(ص) با چشم سر قابل رؤیت بوده باشد.

ثانیاً، اظهار شده است که مصابیح یعنی ستارگان (ثوابت) عبارت از همان شهاب هایی اند که به جو زمین سقوط می کنند.

ثالثاً، این مصابیح در آسمان دنیا یعنی آسمان اول قرار دارند.

رابعاً، آنچه در این آیات آمده، از نشانه های قدرت و نعمت خداوند برای مخاطبان آیات که مشرکان مکه بودند، برشمرده شده است؛ لذا باید این نشانه ها برای آنان قابل شناخت بوده باشد.

باید توجه داشت که طبق تلقی مردم بین النهرین که عرب حجاز از فرهنگ و تمدن آنان بسیار تأثیر پذیرفته بودند، هفت آسمان عبارت طبقاتی بوده است که هفت جرم سماوی ماه، عطارد، زهره، خورشید، مریخ، مشتری و زحل در آنها طلوع و غروب و حرکت دارند. نیز به باور آنان ثوابت (ستارگان) در همان آسمان اول یعنی آسمان ماه قرار دارند و این جز به این جهت نبوده است که وقتی با چشم سر به آسمان می نگریستند، ثوابت (ستارگان) را در کنار ماه می یافتند. نیز وقتی به چشم سر به آسمان نگریسته می شود، احساس می شود که شهاب ها همین ثوابت اند که هر از چند گاهی یکی از آنها از جای خود حرکت می کند و فرود می آید.

وی در ادامه نوشته اند:

این که قرآن، علمی سخن نگوید یک حرف است و این که خلاف علم بگوید حرفی دیگر. انتساب حرکت به خورشید بدین معنی است که قرآن غیرعلمی سخن گفته؛ اما بیان وجود هفت آسمان و هفت زمین یک سخن خلاف علم است. سخن غیرعلمی از قرآن پذیرفتنی است؛ اما قبول سخن خلاف علم از قرآن سخت است. به نظر حقیر بیان سخن خلاف علم مقام قرآن را کاهش می دهد. سخنی از احترام بیشتر برخوردار است که بتواند پاسخ بی سواد و باسواد، کودک و بزرگ، دیروزی و امروزی را بگوید. ما وقتی با کودک در باره زاده شدن برادر کوچکش سخن می گوییم، می گوییم "خدا داده است"؛ در واقع به میزان فهم و رضایت او سخن می گوییم. وقتی کودک بزرگتر شد و شکم برآمده مادرش را دید، می گوییم "خدا طفل را در شکم مادر گذاشت و وقتی بزرگ شد به دنیا آمد"؛ باز هم به میزان شعور افزایش یافته او سخن می گوییم. ما با این علم و بیان ناقص خود، به قدر فهم شنونده سخن درست و علمی می گوییم و خلاف علم نمی گوییم. چگونه بپذیریم که قرآن سخن نادرست و خلاف علم گفته باشد.

در پاسخ عرض می کنم:

اولاً، همان طور که پیش تر گفتم، مخاطبان قرآن عرب حجاز عصر پیامبر(ص) بودند و حسن و قبح بیانات قرآن را باید در همان فضاء و بستر تاریخی و جغرافیایی بررسی کرد. در چنان فضا و بستری هرگز بیانات قرآن هیچ قبح و ایرادی ندارد؛ زیرا که عرب حجاز عصر پیامبر(ص) هرگز این بیانات قرآن را قبیح و محل اشکال نمی یافتند.

ثانیاً، آیات مورد بحث در مقام احتجاج به آن مردم نازل شده است و در مقام احتجاج هیچ اشکالی ندارد که به مقبولات و مسلمات مخاطبان تکیه کرد و بر اساس آن، احتجاج کرد. آن مردم پذیرفته بودند که آسمان ها هفت تاست و ثوابت (ستارگان) در آسمان اول یعنی آسمان ماه قرار دارند و شهاب ها عبارت از همان ثوابت اند که فرود می آیند.

ثالثاً، قرآن کتاب موعظه و تذکر و هدایت معنوی و اخلاقی است و در یک چنین کتابی نباید انتظار داشت، باورهای علمی مخاطبان اصلاح یا توسعه پیدا کند؛ بلکه باید انتظار داشت، باورهای معنوی و سنت های اخلاقی آنان اصلاح و تکمیل یابد. پیامبر اسلام نیز فرمود: «انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق؛ من تنها برانگیخته شدم که فضائل اخلاقی را به کمال برسانم» و نفرمود که من آمده ام تا نجوم و فیزیک شما را اصلاح و کامل کنم.

رابعاً، پرداختن قرآن به آنچه که مغایر با فلسفه نزولش است، قبیح است؛ نه سخن گفتن در محدوده آنچه که با فلسفه نزولش مطابقت دارد. فلسفه نزول قرآن تذکر و موعظه و هدایت معنوی و اخلاقی است. اگر قرآن در مقام بیان حقایق فلسفی و تاریخی و علمی بود، محل اشکال بود؛ چون بیان اینها خارج از وظیفه قرآن است.

برای مثال، اگر یک پزشکی به جای طبابت به خیاطی بپردازد، قبیح و محل اعتراض است؛ اما اگر فقط به طبابت بپردازد، نه تنها قبیح و محل اعتراض نیست که ممدوح و مورد ستایش است. علت این که شما از یک شخص توقع دارید که هم به طبابت بپردازد و هم به خیاطی به این جهت است که فرض کرده اید که او هم پزشک است و هم خیاط و البته خیاطی او به طبابت او خللی وارد نمی سازد. شما باید تلقی خودتان را اصلاح کنید؛ نه این که توقع داشته باشید، یک پزشک به خیاطی هم بپردازد.

خامساً، این قبح پرداختن یک پزشک به خیاطی وقتی افزون می شود که هم در خیاطی تخصص نداشته باشد و هم پرداختنش به خیاطی مانع از پرداختن به پزشکی اش بشود. پیامبر اسلام(ص) نه فیلسوف بود و نه مورخ و نه عالم فیزیک و نجوم و پزشکی و مانند آنها.

سادساً، پیامبر(ص) اگر هم چنین تخصص هایی داشت، نمی توانست برای عرب حجاز عصر خود که چنین تخصص هایی برایشان کارآیی نداشت، به بیان مطالب فلسفی و فیزیکی و نجومی و پزشکی خارج از فهم و نیازشان بپردازد و پرداختن به آنها موجبات اعتراض مخاطبانش را بر می انگیخت.

سابعاً، اگر پیامبر(ص) چنین تخصص هایی را داشت و می خواست به آنها بپردازد، دیگر مجالی برای او نمی ماند که به موعظه و هدایت معنوی و اخلاقی اش که اساساً برای آن مبعوث شده بود، بپردازد و تردیدی نیست که پرداختن به اموری که مجال او را از انجام وظایف اصلی اش باز دارد، قبیح و مورد اعتراض است.

ثامناً، بسا پرداختن به علوم بشری نظیر فلسفه و نجوم و فیزیک و پزشکی و مانند آنها در حالی که مخاطبان ظرفیت آنها را نداشته باشند، باعث می شد، برای مواعظ اخلاقی و معنوی قرآن نیز اهمیت و اعتباری قائل نشوند و به واقع ناقض غرض از نزول قرآن و بعثت رسول اکرم(ص) بگردد.

تصور بفرمایید، اگر به عرب حجاز عصر نزول گفته می شد، خورشید ثابت است و زمین به دور آن می چرخد، آنان چه عکس العملی داشتند؟ آیا آنان که پیامبر(ص) را دیوانه و گمراه می خواندند، چنین سخنی را بر دیوانگی و گمراهی او شاهد نمی گرفتند؟

شما عنایت بفرمایید، در دوره معاصر که دیگر حرکت خورشید برای همه مسلم شده است، عالم سرشناسی مثل «بن باز» می گوید: «من خود وقتی کور نبودم، به چشم خودم می دیدم که خورشید حرکت می کند، حال این ها می گویند، خورشید ثابت است و زمین حرکت می کند. اگر زمین حرکت می کرد، ساختمان ها خراب می شدند». حال شما چگونه انتظار دارید که پیامبر اسلام(ص) در چهارده قرن پیش خطاب به عرب حجازی که حتی یک نفر به ثبات خورشید و حرکت زمین قائل نبود، اظهار بدارد که خورشید ثابت است و زمین حرکت می کند؟ وقتی بن باز در عصر حاضر فتوای قتل قائل به چنین سخنی را صادر می کند، آیا مشرکان مکه در چهارده قرن پیش چنین فتوایی نمی دادند؟ حال آیا عقلائی است که پیامبر اسلام(ص) به بیان چیزی بپردازد که نه تنها در حیطه وظایف او نیست، بلکه باعث می شد که از ابلاغ رسالتش هم باز بماند؟

تاسعاً، می فرمایید، بهتر این بود که اساساً بیانات مربوط به جهان مادی مسکوت نهاده می شد یا به گونه ای عام و کلی سخن گفته می شد که در هیچ زمانی با دانش های بشری در تعارض نباشد. چرا در قرآن به گونه ای سخن گفته شده است که با دانش های بشری معاصر مخالف است؟

اما باید توجه داشت که در هر زمانی، فصاحت و بلاغت کلام در گرو رعایت گفتمان حاکم در آن زمان است. اگر در قرآن طبق گفتمان حاکم در زمان پیامبر(ص) از آسمان و زمین سخن گفته نمی شد، مورد ایراد و اعتراض مردمان آن زمان واقع می شد و می گفتند که این چه نحوه سخن گفتن است؛ چرا چنان که فصحاء و بلغاء سخن می گویند، در قرآن سخن گفته نمی شود؟

به علاوه، عنایت داشته باشید که زبان یک محصول فرهنگی است و زبان هر قوم برآمده از فرهنگ آن قوم است و فرهنگ یک قوم نیز از عصری به عصر دیگر تفاوت پیدا می کند. بر این اساس، حتی شما نیز نمی توانید، امروزه چنان سخن بگویید که مورد پسند مردمان اعصار آینده باشد. به طور قطع در اعصار آینده به بسیاری از تعابیر شما ایراد خواهند گرفت که چرا این گونه سخن گفته اید.

جهت این آن است که ما نه می توانیم، یک زبان بین المللی داشته باشیم که همه افراد بشر فقط به آن زبان سخن بگویند و نه می توانیم یک زبان جاوید داشته باشیم که حتی نسل های آینده نیز به آن زبان سخن بگویند. زبان تابع تصورات و آگاهی های ما از جهان است. به هر میزان که تصورات و آگاهی های ما از جهان دگرگون شود، زبان نیز که بازتاب دهنده تصورات و آگاهی های ما از جهان است، دچار دگرگونی می شود.

بر این اساس، توقع ما از این که یک شخصی به گونه ای سخن بگوید که مورد پسند همه اقوام در همه اعصار باشد، بی جاست.


شبهه اعجاز علمی در قرآن(7)

آنچه اینک می آید، هفتمین و آخرین قسمت نقد یکی از همکاران بر پست  «شبهه بطلان خلاف علم در قرآن»  و پاسخ به آن است. در این قسمت مناقشه ای که ناقد محترم بر تعریف اینجانب از باطل داشته است، مطرح و نقد می شود.

ناقد محترم نوشته اند:

در انتها به این نکته اشاره می کنم که نویسنده محترم فرموده اند: "باطل گزاره ای است که خلاف واقع چنان که ما درک می کنیم باشد؛ نه خلاف واقع آن چنان که هست".

طبق این تفسیر، حق و باطل کاملاً نسبی خواهد بود. اگر 100 نفر واقعه ای را به صد نحو تفسیر کنند، در حالی که واقعیت خارجی یک جور است و فقط یک تفسیر ازآن ها با واقعیت خارجی منطبق است، آن یک تفسیر هم مطابق فرمایش فوق، باطل است. پس اصلاً حق و باطل واقعی نداریم؛ بلکه حق و باطل مفاهیمی ساخته ذهن ما و بر اساس معیار فهم ما شکل می‌ گیرد؛ نه بر اساس انطباق با خارج. در این صورت حتی آنان که قران را باطل می دانند، باطل واقعی نخواهد بود! آیا واقعاً نویسنده محترم به چنین امری ملتزم است؟

من پاسخ را در دو قسمت نقد تعریف مشهور از باطل و اثبات صحت تعریف خود از آن می آورم. منتها قبل از آن، یادآور می شوم که لازمه هر تعریفی از باطل آن است که ما هیچ گزاره باطلی را نمی توانیم، به لحاظ علمی و عملی مورد استناد قرار دهیم. به عبارت دیگر، گزاره باطل، علماً و عملاً حجیت ندارد و نمی تواند مورد احتجاج و استناد واقع شود.

 

1. نقد تعریف مشهور از حق و باطل

طبق تعریف مشهور، باطل عبارت از گزاره ای است که مطابق واقع آنچنان که هست، نباشد و در مقابل، حق عبارت از گزاره ای است که مطابق واقع آنچنان که هست، باشد.

ایراداتی که بر این تعریف وارد است، از این قرار است که:

اولاً، تعریف مشهور از حق و باطل، به لحاظ علمی و نظری، استدلال و احتجاج را مخدوش می سازد؛ زیرا ما بسا ابتدا تصور می کنیم، به کشف واقع آنچنان که هست، دست یافته ایم؛ اما بعد کاشف به عمل می آید که به خطا رفته ایم.

برای مثال، گاهی مجتهدان تمام ادله شرعی را برای استنباط یک حکم بررسی می کنند و بعد هریک حکمی متفاوت از دیگری دست پیدا می کند. تردیدی نیست که اگر بخواهد حق عبارت از گزاره ای مطابق واقع آنچنان که هست، باشد، یکی از آنها حق است و بقیه باطل اند. حال آیا در خصوص فتاوی اختلافی مجتهدان می توان گفت که یکی از آن فتاوی حق و قابل عمل است و فتاوی دیگر باطل و غیر قابل عمل است؟

در چنین موردی چه باید کرد؟ آیا باید به طور کلی از استنباط حکم و صدور فتوا دست کشید؟

ثانیاً، تعریف مشهور از حق و باطل، به لحاظ عملی نیز، کار را با دشواری رو به رو می کند؛ زیرا ما بسا ابتدا تصور می کنیم، به کشف واقع آنچنان که هست، دست یافته ایم و بر مبنای آن به انجام عملی مبادرت می ورزیم؛ اما بعد کاشف به عمل می آید، اشتباه کرده ایم.

برای مثال، یک قاضی تمام مدارک و شواهد یک جرم را بررسی می کند و بعد با استناد به آنها به مجرمیت کسی حکم می دهد؛ اما بعد از گذشت سال ها کاشف به عمل می آید که به خطا حکم کرده و آن کسی را که مجرم دانسته، مرتکب جرم نشده است.

در چنین موردی چه باید کرد؟ آیا باید از قضاوت خودداری کرد؟

ثالثاً، لازمه تعریف مشهور این است که هیچگاه به حقانیت یک گزاره اطمینانی حاصل نشود؛ چون بسا در آینده کاشف به عمل آید که آن گزاره مطابق واقع آنچنان که هست، نبوده است. وقتی این احتمال وجود داشته باشد که بسا یک گزاره که اکنون آن را مطابق واقع آنچنان که هست، می دانیم؛ اما در آینده کاشف به عمل آید که به خطاء رفته ایم، چگونه می توانیم، اطمینان داشته باشیم که به کشف واقع نایل آمده ایم؟

رابعاً، لازمه تعریف مشهور از باطل آن است که خداوند انسان ها را در مواردی که قادر به کشف واقع آنچنان که هست، نیست، تکلیف مالایطاق کرده باشد. تردیدی نیست که مجتهد و مقلدان او و یا قاضیان ناگزیر از عمل اند و حال اگر حق طبق تعریف مشهور عبارت از گزاره مطابق واقع آنچنان که هست، باشد، آیا این مستلزم این نیست که خداوند انسان ها را تکلیف مالایطاق کرده باشد؟

 

2. صحت تعریف مختار از حق و باطل

طبق تعریف مختار، حق عبارت از گزاره مطابق واقع است،‌ آنچنان که ما درک می کنیم و باطل نیز عبارت است از گزاره خلاف واقع آنچنان که ما درک می کنیم.

این تعریف به دلایل مختلف صحیح است؛ زیرا:

اولاً، معرفت علمی یک معرفت شخصی نیست؛ بلکه معرفت جمعی است. بی تردید اگر یک نفر به معرفتی برسد که هیچ کس به آن معرفت نرسیده باشد یا نتواند برسد، باید در صحت آن تردید کرد، مگر این که ثابت شود، او طریق خاصی برای دریافت معرفت دارد که دیگران از آن بی بهره اند. در این صورت نمی توان به بطلان معرفت او حکم کرد؛ اما اگر طریق دستیابی او به معرفت، در اختیار همه افراد بشر است، دیگر حکم به صحت معرفت او بی وجه است.

برای مثال، شناخت صحت و سقم گزاره «ماست قرمز است» طریق خاصی ندارد و با همان چشم سری حاصل شده است که در اختیار همه افراد بشر است و لذا حکم به صحت چنین گزاره ای نمی توان کرد و یا نمی توان اظهار داشت که فهم صحت و سقم آن از عهده دیگران بیرون است.

ثانیاً، ما در مواردی هرگز دسترسی به واقعیت آنچنان که هست، نداریم و لذا واقعیت را نمی توانیم درک کنیم تا بتوانیم تشخیص بدهیم که آیا درک ما مطابق واقعیت هست یا نیست؟ برای مثال، ما وقتی یک شیئی را در دوردست مشاهده می کنیم، نمی دانیم که آن برای مثال، یک درخت است یا حیوان است یا انسان. بسا ممکن است، تخیل کنیم که درخت است و بعد کاشف به عمل می آید که آن حیوان بوده است.

ما واقعیات را از دریچه ابزار ادراکی خود اعم از مسلح و غیر مسلح درک می کنیم و درک ما از پدیده های جهان نیز محدود است. بسیاری از واقعیات جهان را تاکنون کشف نکرده ایم. حال چگونه می توانیم، حق را عبارت از گزاره مطابق واقع آن چنان که هست، تعریف کنیم؟ برای مثال، هرگز در گذشته، ثابت یا متحرک بودن خورشید آنچنان که هست، قابل درک نبود. حال چگونه مردمان گذشته می توانند حق را عبارت از گزاره ای مطابق واقع آنچنان که هست، تعریف کنند.

حاصل بحث این که به طور کلی، حق عبارت است از گزاره مطابق واقع آنچنان که بشر درک می کند. ما که نمی توانیم، معیار حق و باطل را چیزی قرار بدهیم که قابل درک ما نیست. این که ما اکنون بعد از رشد علم و تکنولوژی دریافته ایم که بعضی از گزاره های ما باطل بوده است، هرگز باعث نمی شود، به طور مطلق حق را عبارت از گزاره مطابق واقع آنچنان که هست، تعریف کنیم؛‌ چون در مواردی امکان کشف واقع برای ما فراهم نشده است و تشخیص حق و باطل بودن آن برای ما ممکن نیست.

وقتی حق را مطابق واقع آنچنان که هست، تعریف کنیم، در مواردی که واقع آنچنان که هست، درک نمی شود، چه باید کرد؟ و از کجا تشخیص بدهیم که ما واقع را آنچنان که هست، درک کرده ایم. بسا پیش خود می اندیشیم که واقع را آنچنان که هست، درک کرده ایم و بعد کاشف به عمل می آید که به خطا رفته بودیم.

چنین تعریفی از حق مرا یاد این لطیفه می اندازد که گفته اند، از ملانصرالدین پرسیدند، مرکز عالم کجاست؟ پاسخ داد:‌ آنجا که میخ الاغم را بر زمین کوفته ام. پرسیدند: از کجا این را می گویی؟ پاسخ داد: اگر فکر می کنید، دروغ می گویم، بپیمایید.

ثالثاً، تمام آگاهی های ما از جهان نسبی است. هر آنچه که ما از جهان درک می کنیم، از دریچه درک ماست. برای مثال ما با چشم غیر مسلح تنها هفت رنگ را می بینیم و مادون قرمز و ماوراء بنفش را نمی بینیم. نیز ما با گوش طول موج های مشخصی را می توانیم درک کنیم، درک بالاتر از آن در تحمل ما نیست و درک پایین تر از آن نیز برای ما میسور نیست.

ما معمولاً، هر آنچه را که درک می کنیم، پایه حدس و تخیل خود قرار می دهیم، برای آنچه که آن را درک نمی کنیم و ای بسا آنچه را که حدس می زنیم یا تخیل می کنیم، خلاف واقع باشد.

اما در عین حال، هرگز چنین نیست که معیاری برای تشخیص حق از باطل نداشته باشیم و هر کسی بتواند بگوید که سخن من حق است.

 

3. پاسخ به یک اشکال

ممکن است، گفته شود، خداوند که به شناخت واقع آنچنان که هست، دسترسی دارد؛ چرا گفته شود، در قرآن با نگاه ظاهری به جهان نگریسته شده که ای بسا خلاف واقع آنچنان که هست، باشد؟

پاسخ این است که درست است که خداوند به واقع آنچنان که هست، دسترسی دارد؛ اما لزومی ندارد، آن را آنچنان که هست، به مخاطبانش خبر دهد؛ زیرا:

اولاً، خداوند قصد القای مقصود دارد و لذا باید کلامش فصیح و بلیغ باشد تا القای مقصودش ممکن شود. هر گوینده ای هم که می خواهد فصیح و بلیغ سخن بگوید، باید سطح فهم مخاطبانش را رعایت کند و اگر درک واقعیت برای آنان آنچنان که هست، امکان ندارد، هرگز آن را برای مخاطبانش بیان نکند.

ثانیاً، خداوند حکیم است و یک شخص حکیم هرگز فعل عبث انجام نمی دهد. اگر خداوند سخنی بگوید که مخاطبانش نفهمند، فعل عبث مرتکب شده است.

ثالثاً، غرض خدای حکیم از ارسال رسل و انزال کتب هدایت معنوی و اخلاقی است؛ نه تعلیم علوم و تکنولوژی؛ لذا وجهی ندارد که خداوند در قرآن از واقعیاتی سخن بگوید که هیچ نقشی در هدایت او ندارد.

حاصل آن که در فاعلیت فاعل نقصی نیست. نقص در قابلیت قابل است. علم خدا مطلق و مطابق واقع است؛ اما مخاطبان خدا قادر به درک واقعیات از دریچه درک و فهم خودشان هستند و در مواردی نمی توانند واقعیات را آنچنان که هست، درک کنند. ناگزیر خداوند واقعیات را به انسان ها از دریچه درک و فهمشان به آنان القاء می کند.

رابعاً، در مواردی مثل احتجاج(جدل) و تشبیه هیچ ایرادی ندارد که گزاره های باطل را که البته نزد مخاطبان حق است، مورد استناد و استفاده قرار داد.

 

4. قدرت تفسیرکنندگی دو نظریه

نظریه مشهور که طبق آن، قرآن موافق علم سخن گفته و هیچ گزاره خلاف علم در قرآن نیست، از عهده تفسیر اقناع آور آیات خلاف علم هرگز بر نمی آید.

در قرآن موارد فراوانی خلاف علم که مبتنی بر تخیل مخاطبان بوده، بازتاب یافته است. برای مثال، در گذشته تصور می کردند، فرشتگان در آسمان زندگی می کنند و ستارگان چراغ های برج های شهرهای فرشتگان است و این شهاب هایی که سقوط می کند، همان ستارگان آسمان است که فرشتگان برای راندن شیاطین به سویشان می افکنند؛ اما اکنون کشف شده است که چنین نیست.

نیز در گذشته تصور می کردند، شهاب ها از مس(نحاس) اند؛ اما اکنون کشف کرده اند که هرگز در سنگ های آسمانی که به زمین سقوط می کند، مس وجود ندارد.

نیز در گذشته تصور می کردند که ابتدا زمین خلق شده و بعد آسمان یا تصور می کردند که زمین در چهار روز خلق شده، اما آسمان در دو روز و نظایر آنها؛ اما اکنون چنین تصوراتی باطل دانسته شده است.

نیز در گذشته می اندیشیدند که هفت آسمان وجود دارد و آسمان اول همان آسمان ماه است و ستارگان در آسمان اول قرار دارد؛ چرا که با چشم سر در کنار ماه مشاهده می شدند.

در قرآن همین تصورات بازتاب یافته است. حال بفرمایید، کدام نظریه می تواند از حقانیت قرآن دفاع کند؟ نظریه مشهور یا نظریه مختار؟

نظریه مشهور این است که در قرآن نه تنها مطابق علم سخن گفته شده، بلکه در قرآن اعجاز علمی وجود دارد. طرفداران این نظریه تا جایی که بتوانند بر واقعی بودن بیانات قرآنی اصرار بورزند، می گویند: آنچه که علم کشف کرده و مخالف قرآن است، در حد فرضیه و ظن است و قطعی و یقینی نیست؛ لذا باید منتظر بود تا در آینده بطلان نظریات علمی ثابت شود و مشخص گردد که سخنان قرآن مطابق واقع است و آنگاه که می یابند، دیگر کسی به مطابق واقع بودن بیانات قرآن باور ندارد، اظهار می دارند، مردم طی چهارده قرن، قرآن را اشتباه فهمیدند و قرآن همان کشفیات جدید علمی را بیان می کند و لذا باید آیات قرآن را موافق کشفیات علمی تأویل کرد.

در مقابل این نظریه، نظریه اینجانب است که قرآن کتاب علمی نیست و به زبان علمی سخن نگفته است و در صدد اصلاح باورهای غلط علمی مردمان زمان خودش بر نیامده است. قرآن کتاب تذکر و موعظه و هدایت معنوی و اخلاقی است و لذا از فرهنگ و ادبیات مردمان زمان خودش برای پیشبرد مقاصد اخلاقی و هدایتی خود بهره برداری کرده است.

در ضمن باید توجه داشت که این تصوراتی که در قرآن بازتاب یافته است، هرگز برای اولین بار در قرآن مطرح نشده تا بتوان ادعا کرد که خداوند در مقام بیان آنها بوده است. این تصورات قبل از بعثت، در فرهنگ عربی و پیش از آن در فرهنگ سامی و فرهنگ بابلی وجود داشته است و قرآن در مقام تأیید این تصورات نیست؛ بلکه با این تصورات در اموری که ربطی به اخلاق و معنویت آنان نداشته، مماشات کرده و حتی از آنها برای بیان مقاصد اخلاقی و معنوی بهره برداری نموده است.

نیز باید عنایت داشت که آیات مخالف علم، یکی دوتا نیست که بتوان با توجیه کردن آنها و حمل آیات بر معانی موافق علم از عهده حل مشکل آنها برآمد. شمار این آیات به ده ها و بلکه صدها آیه می رسد. بنابراین، چاره آن است که قرآن را همان طور که خود معرفی می کند، معرفی کنیم. قرآن کتاب تذکر و موعظه و هدایت معنوی و اخلاقی است؛ نه کتاب فیزیک و شیمی و زیست شناسی و نجوم و دیگر دانش های بشری که بعد از نزول قرآن پدید آمدند.

در یک کتاب اخلاقی و موعظه ای نیز هیچ اشکالی ندارد که برای پیشبرد مقاصد از تصورات غیر علمی و باطل مخاطبان که البته نزد مخاطبان مطابق واقع می نماید، بهره برداری کرد.